کتاب های داستان
پیراهن ابریشمی سبز رنگ
دقیقاً همانطور که به من گفته شده بود عمل کردم: بدون این که دقالباب کنم در را به سرعت باز کردم و داخل شدم، اما چون ناگهان با زنی درشت هیکل و فربه روبه رو شدم که صورتش رنگ آمیزی استثنایی و خارقالعادهای داشت و بیانگر چیزی نادر و عجیب بود، جا خوردم و وحشت کردم، چهرهاش سالم و سرحال بود - کاملاً سالم، ارام و مطمئن ... چشمهائی بیحالت و بیروح بودند، سر میز ایستاده بود و سبز...
بشردوستی به پول نیست، به قلبه
در شانزدهم فوریه سال 2007 کوفی عنان که تازه مقام دبیر کلی سازمان ملل را به جانشین خود تحویل داده است در مزرعهای در ایالت تگزاس آمریکا ضیافتی برپا کرد تا کمکهای نقدی را ...
ژرفترین عشق
یک دانشجوی ژاپنی که مدتی طولانی زندگیاش را با اعتیاد به مواد مخدر، دزدی و قماربازی گذرانده بود، روزی به خود آمد و از زندگی بیهدفش خسته و آگاه شد. او برای جبران زندگی گذشته خود و...
آسمان
میدانستم که صاف زل زدهای به آنها و چیز غریبی را به یاد میآوری. صدای خنده هاشان دشت خشک را پر کرده بود. همیشه در این فصل با سر و صدا از آن بالا رد میشوی. حالا نشستهای و صدای بق بقوی خودت را ول کردهای و جفتت را از آن بالا پایین میکشی.
وقتی اوستا فریاد میکشد نیمه یا چارک تو پا به پا میشوی و تنه به تنهٔ جفتات میزنی. من از صدای فرو کردن بیل داخل کپههای ماسه لذت میبرم.
از آن کودکی...
قصه کوچک
موش گفت: افسوس! دنیا روز به روز تنگ تر میشود . سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطهٔ افق دیوارهائی سر به آسمان میکشد، آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک میشود آه من از هماکنون خودم را در آخر خط میبینم و تلهئی آه باید در آن افتم پیش چشمم است...
یک ساعت ویژه
مرد دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج سالهاش را دید که در انتظار او بود:
ـ سلام بابا! یک سؤال از شما بپرسم؟
ـ بله حتماً. چه سؤالی؟
ـ بابا! شما برای هرساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سئوالی میکنی؟
ـ فقط میخواهم بدانم.
-اگر باید بدانی، بسیار خوب میگویم: ۲۰ دلار!...
دوهزارو دویست و بیست و دو بهترین دوستی بود که داشتم. البته این نامی بود که وقتی بزرگتر شدم و بیشتر با او آشنا شدم برایش انتخاب کردم. عادت کرده بودم که هر کس و هر چیز را با یک عدد بنامم. در ابتدا انتخاب اعداد به جای اسامی و کلمات در ذهنم بهصورت سادهای انجام میشد ولی به تدریج که بزرگتر شدم فهمیدم بهتر است رمز مشخصی را برای تبدیل کلمات به اعداد برای خود ابداع کنم. برای بقیه این کار خیلی سخت است. چ...
صداهای آزاردهنده تو گوشم میپیچد و دهلیزهای سرم را دوران میاندازد. صداهایی که نمیگذارد بخوابم. خوابی خوش، خوابی که آرامم کند. صداهای وزوز مگسهایی که با شاخکهاشان اعصابم را گاز میگیرند. از زور سردرد چشمام را میبندم تا خوابم ببرد. کمی آرام میشوم، بعد هم چنان سبک میشوم که به پرواز در میآیم، در آسمان روشن و پر ستاره، درخشان و رنگین. چنان نزدیک هستند که میتوانم آنها را بچینم، دلم میخواهد یکی...
دربارهٔ تمثیل
بسیاری شکایت میکنند که سخن حکیمان همیشه تمثیل است و بس و هیچ کاربردی در زندگی روزمره ندارد که یگانه زندگی است که داریم. هنگامی که حکیم میگوید: ”برو آنجا“ مرادش این نیست که از این بر بگذریم و به جائی واقعی برسیم کاری که واقعاً میتوانیم بکنیم اگر به زحمتش بیرزد. مراد او گونهای ”آنجای“ افسانهای است چیزی که همهٔ این تمثیلها براستی برآنند که صرفاً بگویند امر نافهمیدنی نافهمیدنی است...
پرنده فقط یک پرنده بود
روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علی آباد که چنین بود و چنان...
تا آن روز که همه مردمان این شهر از بهار و پائیز، طلوع و غروب و خلاصه از اینکه بهاران این همه صدای پرنده و چرنده توی گوشهایشان زنگ بزند و پائیز این همه برگ زرد جمع کنند جانشان به لب رسید. آمدند و هرچه آهنپاره و بادیه و بشقاب و کفگیر داشتند ریختند توی یک کوره بزرگ و بعد دادند دست فلزکارهای شهر آنها هم نشس...
یکی از خویشاوندانم و من از سفر پوجا به کلکته بر می گشتیم که آن مرد را در قطار دیدیم. از لباس و ریشاش اول فکر کر دیم یک خارجی مسلمان است اما وقتی شروع به صحبت کرد ماتمان برد. در مورد همه چیز به قدری با اطمینان حرف میزد که فکر میکردی در هر کاری خبره است و با کسی از نوع برتر مشورت کرده است.از این رو خوشحال شدیم چون ما خبر نداشتیم که رازها و نیروهای ناشنیدهای در کار است یا اینکه روسها به ما نزدیک...
کودکی که به یک زبان گنجشک تکیه داده بود، نی میزد. در امواج نغمه، یک دست کبوتر حرم در آسمان بیغبار میچرخید. کبوترها سپس به گنبدهای سفالین و گلین معبد ”آناهیتا“ که در آن مجاورت بود یورش میبردند. یک جفت مهربان از میان آنها بر قبهٔ گنبد مرکزی نشستند و در پرتوهای مهربان خورشید به جوریدن مشغول شدند.
زیر پاهای آنها شیب تندی از سفالهای خزه گرفته دیده میشد که به دیوار مدور و آجری معبد ختم میگردید....
قطار غران، راه زیبا را به سوی تهران میپیمود. پیش از آنکه آبادان را ترک کنیم، بازرس قطار تذکراتی داد… تصمیم گرفتم نخوابم… کتاب رنگینی در دست دارم که شبها آن را میخوانم… نویسندهٔ کتاب کسی است که احساس و فهمش بیش از اندازه است. درصندلی روبهروی من یک دختر ایرانی نشسته بود و پیرمردی که به گمانم پدر او بود پیش از این سفر طولانی به خواب فرو رفته بود… دوست عربزبان آرامی پهلوی من نشسته بود و راه زیبا...
فضای خونه رو پر کرده ..... داره درد دل منو میگه ...... بوسهٔ باد خزونی..... با هزارا مهربونی ...... زیر گوش برگ تنها ....... میگه طعمه خزونی ........ میکنه دل از درخت و میشه آواره کوچه .......... میکنه یاد گذشته دلش از غصه
میسوزه ....... میشینه پوشه کوچه دل به آسمون میدوزه میکنه یاد گذشته دلش از غصه میسوزه ....
آب جوش اومده بو. یه لیوان آب جوش ورداشتم. یه پورد نسکافه ریختم توش ..... می...
یادش بخیر. مثل فانوسی در تاریکی بود.
مثل قلهٔ بلند کوهی در میان تپهها، مثل اسب سپید سرکشی وسط گلهٔ گوسفند، مثل یک منارهٔ زیبا و باشکوه که از وسط
خانهها و زاغهها و بامهای کوتاه و کوچههای تنگ و تاریک، سر به آسمان و آفتاب کشیده باشد.
او، توی یک عالمه ”صفر“ مثل ”یک“ بود.
در کلاس پنجم دبستان، معلم ما بود. همه چیز درس میداد و ما در چهرهٔ او کسی را میدیدیم که همه چیز را میداند.
نگاهی چنان ت...
شب بود. زن دکمهٔ پالتویش را بست. پسر تکبه داد به زن. دختر دستش را کرد تو جیب بارانی مرد و اعلامیهٔ روی دیوار را خواند.
ـ شاد ـ رود ـ آن
ـ زن گفت:
ـ تو زیادی حساس شدی.
مرد گفت:
نمیتونم بیرگ باشم.
پسر خندید:
ـ هی بلد نیست بخونه.
دختر گفت:
ـ خوبم بلدم حسود.
مرد برای تاکسی دست تکان داد...
یک هفته است رسیدهام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه، چهارماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوههای سفید روبه رو را که رد کنی میافتی وسطِ کرکوک. آدمهای کم حرفی هستند. گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روی سرم. اسمش کریم است. جثه ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی میگیرد. خواب بودم که دیدم...
درمیان باغچهٔ بیضی شکل، شاید یکصد ساقهٔ باریک گل روییده بود که در نیمهراهشان به بالا، در برگهای قلب یا زبانشکل گسترده میشدند و در نوک، گلبرگهای سرخ، آبی یا زرد، با لکههای رنگی افراشته میشدند، و از روشنایی سرخ، آبی یا زرد دهانه، پرتو مستقیمی ساطع میشد که انگار با گرد طلا زبر و در انتها اندکی پخش شده بود.
گلبرگها آنقدر انبوه بودند که در نسیم تابستانی تکان بخورند و وقتی به حرکت درآمدند،...
یک پارک کوچک در حاشیه خیابانی پر رفت و آمد در مرکز شهر مسکو در نزدیکی منزل من قرار دارد که گاهی از کنار آن عبور میکنم.
سر و صدای بیش از حد این خیابان اصلی به اندازهایست که عابرین را به فرار از آن وا داشته و آنان را عجولانه به طرف سوراخ مترو، راهروی زیرزمینی عابر پیاده، اتوبوس شهری پر از مسافر و یا فروشگاههای نو و کهنه کنار خیابان میگریزاند.
منهم از این قاعده مستثنی نیستم و شتابان به طرف خیا...
در محکم بسته شد و بعد بچهها با معلم کلاس ششمشان تنها ماندند. اولین روز مدرسه بود. پائیز ۱۹۶۳. ردای راهبههای فرانیسیسکن تمام تن را جز صورت میپوشاند. به همین دلیل قیافه هر راهبهٔ تازهوارد اهمیت پیدا میکرد و چهل دهان باز به آن خیره میشد. چشمها، بینی و دهان خواهر در قاب سفید پارچهٔ نخی آهارخورده بهچشم میآمد. صورتکی که انگار از یک رویا بیرون زده، پوزه استخوانی شغال.
تادی کرایدر با صدائی بلند...
زندان، گود است. سنگی است. شکل آن، شکل نیمکرهای تقریباً کامل است، کف زندان که آن هم از سنگ است، نیمکره را کمی پیش از رسیدن به بزرگترین دایره متوقّف میکند، چیزی که بهنوعی احساس فشار و مکان را تشدید میکند. دیواری آنرا از وسط نصف میکند. دیوار بسیار بلند است، ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمیرسد. یک طرف من هستم؛ تسیناکان، جادوگر هرم کائولوم که پدرو د آلوارادو آنرا آتش زد. در طرف دیگر جگوآری [پلنگ...
شانزده جولای هزار و هشتصد و سی وسه برای من به یاد ماندنی است. در این تاریخ سیصد و بیست و سومین سال زندگیام را تمام کردم.
یهودی سرگردان؟ نه. از رفتن او بیش از 18 قرن می گذرد. در مقایسه با او، من جاودانهٔ جوانی هستم.
جاودانهام؟ سوالی که سیصد و سه سال روز و شب از خودم پرسیدهام و هنوز جوابی پیدا نکردهام. روزهای اخیر یک تار موی خاکستری میان انبوه موهای قهوهای ام پیدا کردم که علامتی از زوال اس...
همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مردهاش در کانتی کات. از خانهٔ همانها به زنم تلفن کرد. با هم قرار و مدارش را گذاشتند. با قطار می آمد، پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام...
این قصهای درباره الویس پریسلی نیست. بلکه داستانی درباره چاکی والاش و من و زن چاک یعنی کاروله. کارول باید همسر من میشد اما بعضی وقتها کارها اون طور که باید پیش نمیره به همین دلیل هم اون زن چاک شد.
کارول درست بعد از سال آخر دبیرستان استیمسون حامله شد. درسته که من و کارول از سال هشتم حتی یه قرار هم با هم نگذاشته بودیم اما در هر صورت باهاش عروسی میکردم. هر چند برنامههایی داشتم مثل این که میخوا...
نیمه شب است. خانه تاریک است. مطمئن نیستم این کار چطور تمام خواهد شد. بچهها شدیداً بدحال شدهاند و دارند بالا میآورند. صدای اغ زدن پسر و دخترم را از دستشوئی میشنوم، چند دقیقه پیش به آنها سر زدم تا ببینم چه بالا میآورند. راجع به بچهٔ کوچولو نگرانم، ولی مجبور شدم او را هم وادار به استفراغ کنم. تنها چاره همین بود. فکر میکنم خودم لااقل حالا حالم خوب است. ولی البته زیاد هم نمیتوان خوشبین بود: اکث...
خولیو کورتاسار از پدر و مادری آرژانتینی به سال 1914 در بروکسل به دنیا آمد و از سال 1952 مقیم پاریس شد و همانجا به کار نویسندگی پرداخت. شاعر و مترجم و نوازندهٔ آماتور جاز بود. همچنین تعداد زیادی داستان کوتاه و رمان نوشتهاست، از جمله: لیلی بازی، برندگان، ویولن بدلی. مرگش به سال 1984 اتفاق افتاد. نخستین باری که مارینی جزیره را دید، روی صندلیهای سمت چپ مؤدبانه خم شده بود و داشت میز پلاستیکی را ب...