نیمه شب است. خانه تاریک است. مطمئن نیستم این کار چطور تمام خواهد شد. بچه‌ها شدیداً بدحال شده‌اند و دارند بالا می‌آورند. صدای اغ زدن پسر و دخترم را از دستشوئی می‌شنوم، چند دقیقه پیش به آنها سر زدم تا ببینم چه بالا می‌آورند. راجع به بچهٔ کوچولو نگرانم، ولی مجبور شدم او را هم وادار به استفراغ کنم. تنها چاره همین بود. فکر می‌کنم خودم لااقل حالا حالم خوب است. ولی البته زیاد هم نمی‌توان خوش‌بین بود: اکثر کسانی که در این کار دخالت داشتند اکنون مرده‌اند و چیزهای زیادی هم هست که با اطمینان از آنها آگاهی ندارم...

فایل(های) الحاقی

طعمه tome.pdf 187 KB application/pdf