پرنده فقط یک پرنده بود<br /> روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علی آباد که چنین بود و چنان...<br /> تا آن روز که همه مردمان این شهر از بهار و پائیز، طلوع و غروب و خلاصه از اینکه بهاران این همه صدای پرنده و چرنده توی گوشهایشان زنگ بزند و پائیز این همه برگ زرد جمع کنند جانشان به لب رسید. آمدند و هرچه آهنپاره و بادیه و بشقاب و کفگیر داشتند ریختند توی یک کوره بزرگ و بعد دادند دست فلزکارهای شهر آنها هم نشستند و یک تاق گنده ضربی درست کردند برای سقف شهر با دویست سیصد تا هواکش و همهٔ خانهها چراغهای آویزی و زنبوری و مهتابی را آوردند خرد کردند و دادند و یک کره بزرگ در ست کردند و یک روز با سلام و صلوات بردند زیر تاق شهرشان آویزان کردند و برق قوی و خیره کنندهای را دواندند توش آنوقت بود که رفتند سراغ درختَها وپرندهها و اعلامیه پشت اعلامیه که:...
فایل(های) الحاقی
ده داستان کوتاه از هوشنگ گلشیری | 10 dastan az hoshange golshiri.pdf | 641 KB | application/pdf |