کتاب های داستان
ـ بابا بریم پارک
ـ ساکت چقدر حرف میزنی بچه.
هوای گرمی بود. کلافه شده بودم. برق هم قطع بود و شده بود قوزی روی بقیه قوزها.
نگاهی به ساعت انداختم. چهار و چهل دقیقه بود.
پروندهای را که کارش تمام شده بود از جلویم برداشتم روی بقیه پروندههائی که کارشان را رسیده بودم گذاشتم و از پروندههای دست نخورده یکی را برداشتم و جلویم باز کردم.
خسته و کلافه بودم.
ـ بابا تو رو خدا... بریم.
ـ ساکت بچه چقدر حر...
ـ الو مهندس...
از آنطرف خط هیچ صدائی بهگوش نمیرسید.
ـ الو ... مهندس ”ایزدی“...
باز هم صدائی شنیده نشد.
ـ بابا منم. ”حمیدپور“.
بالاخره ”ایزدی“ به حرف آمد.
ـ چند بار بهت گفتم به این شمارهام زنگ نزن.
ـ بله مهندس... متوجه بودم. اما مسئله فوری بود.
صدا با اکراه حرف میزد.
ـ خوب...
ـ اعتبار ۲ میلیاردی اعلامشده که به همین زودی مستقیماً وارد شعبه ما میشود.
ـ کی؟
ـ تا یکی دو هفته آینده....
سر از روی کتاب برداشت و به ساعت نگاه کرد. دور چشمهایش از خستگی سیاه شده بود ولی در مدت کوتاهی که به کنکور مانده بود، مجبور بود این همه روی خودش فشار بیاورد. سعی کرد آخرین کلمات کتاب را هم بخواند، و در آخرین لحظه مبارزه با خستگی، آنها را خواند و به خوابی شیرین فرو رفت. خواب دید در دانشگاه قبول شده، و در یک جائی که شبیه کلاس، اما بزرگتر از آن است، در جائیکه استاد میایستد، ایستاده و استادهای دانش...
باز امروز صبح که چشم باز کرد دید که مادر فرخنده نگاهش میکند، نه خیره یا مثلاً از یک چشم همانطور که آدمها میبینند، بلکه از خلال دو چشم ماتی که در عکس از او مانده بود، با آن رنگ تاسیدهای که در یک عکس سیاه و سفید بارها چاپ شده است. موهاش پریشان بود و نگاهش میکرد. گفته بود: ”آخر یعنی چه؟“
کنار تخت، گیرم روی میز آرایش آن هم بیقاب، ایستاده میان دو گیرهٔ نقرهای یکپایهٔ چوبی سبک، طوری که گاه انگ...
درست چهار روز پیش ـ یعنی صبح جمعه ـ مشخجّه بیمقدمه گفت: ”خب، خانوم! اگه کاری ندارین من دیگه یواشیواش باید برم که بمیرم!“
من پقی زدم زیر خنده، بیاختیار. ولی بعد خودم را جمع کردم و گفتم: ”این حرفارو نزن مشخجّه شوخیش هم منو اذیت میکنه!“
با خونسردی جواب داد: ”مرگ که شوخی نیست خانوم! بالاخره همه باید بمیریم.“
گفتم: ”تو اینش شک ندارم. ولی زندگی بدون تو رو تصور هم نمیتونم بکنم! بدجوری بهت وابست...
چه شد که ناگهان یادم آمد به آن چهلمین پله؟ آنهم پس از گذشت اینهمه سال؟ راست است که حالا، همینطور که دراز کشیدهام روی تخت، هیچکار دیگری ندارم جز آنکه فکر کنم به همه چیز؛ به ”س“ که وقتی میآید به کلاس من دلم میلرزد و میدانم که او هم دلش میلرزد و یک ضربه، فقط یک ضربهٔ کوچک کافیست تا این دیوار شیشهای فرو ریزد و نمیزنم این ضربهٔ کوچک را چرا که میترسم؛ میترسم از همه چیز...
من عاشق بیمارستان...
پسر این آگهی کوتاه را در روزنامه دید: ”تولهٔ بولداگ قهوهای با خالهای سیاه، هر کدام سه دلار.“ تقریباً دهدلار از راه نقاشی ساختمان درآمد داشت که هنوز به حساب نگذاشته بود. هیچوقت توی خانه سگ نداشتند. وقتی این فکر به سرش زده بود، پدر داشت چرت میزد و مادر بریج بازی میکرد. پرسیده بود فکر خوبی نیست؟ مادر بیاعتنا شانه بالا انداخته و یکی از ورقهایش را بازی کرده بود. اطراف خانه قدم زد تا بتواند تصمی...
شوفر سومی که تا آنوقت همهاش چرت زده بود و چیزی نگفته بود کاکا سیاه براق گندهای بود که گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با کهزاد که پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر کرده بودند و هر چه کرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.
سیاه مانند عروسک مومی که واکسش زده باشند با چهرهٔ فرسودهٔ رنجبردهاش کنار منقل وافور...
یکی بود یکی نبود، روزگاری فاحشهای بود به اسم ماریا که... صبر کنید! یکی بود یکی نبود جملهٔ آغازین بهترین قصههای بچهها است و فاحشه کلمهای برای آدم بزرگها! بهنظر شما من چطور میتوانم کتابم را با چنین تناقض آشکاری آغاز کنم؟ اما مگر نه اینکه ما آدمها در تمام لحظات زندگیمان یک پامان در عرض افسانهها است و یک پامان در اعماق، بگذارید برای یکبار هم که شده همانطور هم داستان را شروع کنیم؛ روزی روزگ...
راست است که میگویند خواب دم صبح چرسی سنگین است. مخصوصاً خواب لوطی جهان که دمدمهای سحر با انترش مخمل از ”پل آبگینه“ راه افتاده بود و تمام روز ”کتل دختر“ را پیاده آمده بود و سرشب رسیده بود به ”دشت برم“ و تا آمده بود دود و دمی علم کند و تریاکی بکشد و چرسی برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت این بلوط خوابیده بود. اما هر چه خسته هم که باشد نباید تا این وقت روز ا...
کشتی تازه لنگر برداشته و راه دریا را پیش گرفته بود، اما هنوز صدای دندانقرچه جرثقیلها که مدتی پیش از کار افتاده بودند تو گوش جواد زُقزُق میکرد و درونش را میخراشید. کشتی بهخود میلرزید. صدای کشدار جهنمی آتشخانه و موتور و لرزش دردناکی در تن آن انداخته بود. تختههای کف آن زیر پایش مورمور میکرد و حالت خوابرفتگی در پای خودش حس میکرد. او با سفر دریا آشنا بود. اما آن چه در این سفر آزارش میداد، گ...
در آپارتمانی یک اتاقه زندگی میکند نزدیک ایستگاه راهآهن ماوبری، که برای آن هر ماه یازده گینه میپردازد. در آخرین روز کاری هر ماه، قطار میگیرد و به شهر میرود، به خیابان لوپ، که بنگاه معاملات املاک اِی و بی لیوی دفتر کوچکی دارد با تابلو برنجی بر سر درش، این آقای بی. لیوی کوچکتر از برادران دیگر است. او پاکتی را که مبلغ اجاره در آن است تحویل بنگاهی میدهد. آقای لیوی پول را میریزد روی میز در هم بر...
در تکاپوی غروب است ز گردون خورشید
دهر مبهوت شد و رنگِ رُخ دشت پرید
دل خونین سپهر از افق غرب دمید
چرخ ار رحلت خورشید، سیه میپوشید
که سر قافله با زمزمهٔ زنگ رسید
در حوالی مداین به دهی
دهِ تاریخی افسانه گهی
یک روز صبح، ساعت نه، که روی تراس هتل ریویرای هاوانا، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه میخوردیم، موجی عظیم چندین اتومبیل را، که آن پائین در امتداد دیوار ساحلی، در حرکت بودند یا توی پیادهرو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکی از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدمهای آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و در شیشهای بزرگ ورودی را بهصورت گرد درآورد. انبوه جهانگردا...
زندگینامه: سالشمار زندگی صادق چوبک
تولد: تیرماه 1295 در بوشهر. فرزند آقا اسماعیل بازرگان
همسر: قدسی (1296). فرزندان: روزبه (1323 ش.) و بابک (1326 ش.) آموزش ابتدائی: تا کلاس سوم در مدرسه سعادت بوشهر (1303) نقل مکان به شیراز، تحصیل در مدارس شفاعیه، باقریه، سلطانیه و حیات شیراز و کالج آمریکائی در تهران در سال 1316 ازدواج با قدسی، استخدام در وزارت فرهنگ و 1316 احضار به خدمت سربازی. سال اول ـ آغاز...
از بعدازظهر آن روز پائیزی معلوم بود شب سختی در راه است. برف کمی زمین را پوشانده بود ولی باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود. هیوا کت آمریکائیش را روی سرش انداخته بود و دم در کنار یک فانوس نشسته بود. بیاختیار بلند شد و به طرف مرداب پشت تپه روستا راه افتاد. مرداب برایش گواهی روزهای خوبی بود که به خورشید برای غروب و طلوعش نمینگریست...
به آنجا که رسید گوشهای روی زمین خیس و برفی نشست و به یاد بادها...
چیزهائی که قابل تحسین و توجه عموم واقع میشوند اغلب اینطور اتفاق افتاده است که روز قبل بالعموم آنها را رد و تکذب کردهاند.
شعرهای این کتاب از آن قبیل چیزهاست. زیرا نفوذ اشیاء از محل خود به محل دیگر، مثلاً از ذهنی به ذهنی، یک نوع حرکت طبیعی آن اشیاء است که برحسب مقدار زمان و شکل و مکان آن حرکت بر سرعت خود میافزاید یا از آن کم میکند. این تفاوت سرعت را میتوان به یک عارضهٔ موقتی تعبیر کرد. کسانی...
چرا به من میگفتند، یا میگویند؟ تازه مسئلهٔ اساسی این نیست. آنها میتوانستند ساعتها، هفتهای یکی دو شب، با هم باشند و بیدغدغهٔ مزاحمتی بگویند، برای هم، و هر چه دلشان بخواهد. و دیگر اینکه مرد، دوستم، خوب میتوانست به انگلیسی حرف بزند و زن ـ که انگلیسی است ـ اجباری نداشت در چشمهای او نگاه کند و جمله را از اول تکرار کند و دنبال لغت آسانتر و دمدستتری بگردد. فارسی را خیلی کم میدانست، یک جمله را...
یکی بود، یکی نبود زیر گنبد کبود، توی یک جزیرهٔ کشف نشده، درست وسط خلیج همیشه فارس ایران، یه ناخدا زندگی میکرد. این ناخدا تنها بازماندهٔ نجاتنیافتهٔ کشتی تایتانیک بود. اما اینکه چطوری زنده مونده بود و از اقیانوس اطلس به خلیج همیشه فارس ایران اومده بود و تو اون جزیره زندگی میکرد رو هیچکس بهجز خدا نمیدونست. اسم این ناخدا، ناخدا اسکات بود. وقتی ناخدا اسکات به اون جزیرهٔ کشف نشده رسید، فهمید که ز...
من در جنوب به دنیا آمدم. با قلبی صاف و ذهنی آشفته، و تلاشم برای رهائی از تیرگیهای ناخواسته ذهنی، بهجای آنکه مرا در مسیر درست قرار دهد، پیوسته به راههای غلط کشانده است.
بیست ساله که بودم زادگاهم را ترک کردم. توقعات مردم از من بالا رفته بود و محیط اطرافم به اندازهٔ گوری تنگ فشارم میداد. کولهبارم را بستم و ماشین قراضهام را به سمت نیویورک راندم.
فکر میکنم بیش از هر چیز به فکر آن بودم که در مح...
”بانو“، دختر ”خان سالار“، خواب سواری را دیده بود که نشسته بر اسب سفیدش، تاخ تکنان وارد قلعه میشود. چند ماه بعد، در یک شب زمستانی که سرمایش استخوان را سیاه میکرد، ”غریبه“ای وارد دولتآباد شد. غریبه، با زدن چند ضربه بر در اولین خانه، صدای مرد خانه را شنید که میگوید:
ـ کیستی؟!
ـ غریبهام. راه گم کردهام.
ـ برو به قلعه. برو به مسجد.
ـ کدام قلعه؟ کدام مسجد؟
ـ قلعهٔ خان سالار. مسجد آخوند ملامحمد...
شب قشنگی بود. شبی که تنها ممکن است وقتی خیلی جوانیم آن را شناخته باشیم. آسمان بهقدری پرستاره و صاف بود، که با دیدنش نمیتوانستی از خود بپرسی چگونه این همه آدمهای کجخلق و دمدمیمزاج میتوانند زیر آن زندگی کنند؟
این سئوال هم از عالم جوانی سرچشمه میگیرد آن هم اوایل جوانی. اما بد نیست که انسان گاهگاهی از این نوع سئوالات از خود بکند. صحبت از انواع و اقسام آدمهای کجخلق و دمدمیمزاج به میان آمد؛...
یادداشتهائی که در اینجا بهطور تدریجی و برای نخستینبار به خواننده عرضه میشود، بین سالهای ۱۹۹۰ـ ١٩٩۵ در یک دوره مطالعه جدی ادبیات مغرب زمین فراهم شد. پس از سالها خواندن به زبان فارسی و طُفیل سفره مترجمین گرانقدر بودن، فرصتی پیدا شد تا کتابهائی را که جالب میدیدم ـ و بعضاً در دسترس بود ـ به زبان انگلیسی بخوانم، هرچند که برخی از این آثار خود ترجمه از زبان دیگری به انگلیسی بود.
در وهله اول، ع...
پشت سلسله کوههای آلام دشتی هموار زمین گسترده است . چشمه های زیر زمینی ای که در دل نهفته دارد حاصلخیزی آنرا تامین مینماید. اما طراوت خود را همراه با شبنم های صبحگاهی مدیون تبخیر روزانه ی رود همجوار خود است . او این را میداند و همراه اهالی دشت سپاسگزار است.