آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های داستان

نمایش ۱ تا 25 از ۳۴۹ مقاله

پیش از آنکه آقای کشاورز به مدرسه یاران امام بیاید، چند نفر از بچه‌های کلاس سوم راهنمایی او را دیده بودند. پیراهم سفید پوشیده بود. بر عکس تمام روزهائی که به مدرسه می‌آمد. ریش بلندی داشت، آن موقع کتانی هم پوشیده بود. ابوذر گفت: به خدا عصا داشت. حسین پرسید: می‌خواهی بگوئی جانبار است؟ ـ دوستان آقای مدیر یا خانوادهٔ شهیدند با جانبازند و بسیجی. یک نفر را می‌شناسم که خیلی پیر است. ماهی یک بار می‌آید...



دود غلیظ آبی رنگ از آتش خاموش اسپند فضای میدان آزادی را پر کرده است، بوی خوش اسپند و عطر گلاب که به طرف مردم پاشیده می‌شود نفس کشیدن را در آن فضا دلپذیر ساخته است. آفتاب تند بیست‌وششمین روز مرداد چهره‌های مردان، زنان و کودکان را می‌سوزاند و گرمای خورشید گرمای دل آنان را صد چندان می‌کند. کبری خانم که از اول صبح پیش از تند شدن نور خورشید به آنجا آمده بود، حالا عرق از خط‌های عمیق صورتش سرازیر است....



وقتی مادربزرگم با آن لهجهٔ غلیظ اصفهانی‌اش می‌گوید: ”الهی مرده‌شور کاسیفکی رو ببره“، اول فکر می‌کنم حرف خیلی بدی زده. ولی بعد خیالم راحت می‌شود. او را خوب می‌شناسم. مرا بزرگ کرده، زن بددهنی نیست. فقط یک چنته لغت معنی مخصوص خودش داره. در کلماتی که گفتنش سخت است تغییرات کوچکی می‌دهد، بعضی وقت‌ها هم برای دست انداختن این کار را می‌کند. به دلکش می‌گوید روده کش، به روح بخش می‌‌گوید مرده بخش. به عقیدهٔ ا...



تا اواسط مهرماه تاره اگر هوا ابری نباشد اگر باد نباشد می‌توان روی مهتابی نشست و پشت به سردی مطبوع صندلی، کف پاها را روی نرده گذاشت و جرعه‌جرعه عرق را مزه‌مره کرد و به کاج نگاه کرد و به بند رخت همسایه. روی بند چند پیراهن بود فقط یکیش سفید بود و بعد یک چادرنماز سیاه و پنج یا شش دستمال سفره و یک چارقد آبی. پیراهن زنانه گلدار بود. گل‌های صورتی از اینجا نمی‌شد دید. اما مطمئن بود صورتی هستند و ریز و شش‌...



در دسامبر سال ۱۷۸۹ میلادی پس از آنکه قشون فرانسه در وادی نیل پیشرفت و قاهره پایتخت آن مملکت را تصور نمود ژنرال نامی و سردار بزرگ این اردو (ناپلئون بناپارت) برای اینکه جلال و عظمت جمهوری فرانسه در نظر اهالی جلوه دهد فرمان مانوری داد. آوازهٔ این مانور به گوش سکنه سکنهٔ این شهر تاریخی که نظام قشون جرار فرانسوی و ابهت و شوکت ناپلئون آنها را به حیرت انداخته بود رسید. در شوارع مهم این شهر طاق نصرت‌ها...



پشت پنجره ایستاده‌ام و خیابان را نگاه می‌کنم. ماشینی کنار درخت چنار تنومندی که کوچهٔ باریک را باریک‌تر کرده پارک کرده و راه را بند آورده است. پنجره را باز می‌کنم و سر می‌کشم به ته کوچه تا خیابان ماشین‌ها پشت به پشت ایستاده‌اند و بوق می‌زنند و راننده‌ها پیاده شده‌اند و دنبال آن آدم بی‌خیالی می‌گردند که راه را بند آورده و رفته دنبال کارش، به پاساژ روبه‌رو نگاه می‌کنم از لای برگ‌های چنار و نئون پیتزا...



به خودم می‌گویم: ”اگر این تنبلی مادرزادی نبود، یک چیزی می‌شدم“ اما امان از دست این فعل شدن، که چندین و چند معنا دارد. اگر روزی بخواهید شدن خود را توضیح دهید، اولش منظورتان را باید بگوئید. چون فعل شدن هم به مفهوم رسیدن و نائل گشتن به هدف است و هم مترادف شتافتن به سرای باقی. آن هم با گذر از اتوبان برزخ و رسیدن به خروجی بهشت و جهنم. وانگهی این سرای باقی همان قضا و قدر حیوان ناطق و دنیای آخرت مؤمنان...



دومین جنگ سهمگین برعلیه اوراک‌ها متحدان لردران را در شرایط شوک و اغتشاش قرار داده بود. اوراک‌های بی‌رحم که تحت رهبری فرماندهٔ نیرومند، اورگریم پتک‌تباهی هدایت می‌شدند. نه تنها تا قلب سرزمین خازمودان که تحت سلطهٔ دورف‌ها بود نفوذ کرده بودند، بلکه بسیاری از شهرهای مرکزی لردران را نیز در سر راه خود با خاک یکسان کرده بودند. اوراک‌های شکست‌ناپذیر حتی موفق شده بودند تا پادشاهی دوردست الف‌ها کول‌تالاس، ر...



هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج برای روز مبادا، یک‌جور وصله‌های مانوس می‌زنیم. تو از آنها مواظبت می‌کنی و مرا می‌نشانی به رو‌به‌روی آسمان که همیشه حصاری کهنه و نه اما فرسوده است. بعد قدم بر می‌داری، چون مه دور می‌شوی مثل آیینه کدر و غیرملموس می‌شوی. برای روز مبادا فراموش نمی‌کنی نامت فا باید باشد، باید فا بمانی، اینطور که من می‌دانم. و نه ریزشی از برگ بر جاده‌های صاف و سادهٔ این‌همه دوری. پس اگر پشیک...



روی دامنهٔ کوه ایستاده بودم و آسمان را نگاه می‌کردم کبود بود و سرخ و پائین مه. مهی غلیظ که گفتی همهٔ دنیا را فرا گرفته بود. تنها نبودم ولی جز نقشی محو و درهم از کسانی که در آن مه خاکستری در هم می‌لولیدند چیزی نمی‌دیدم. زیر پایم خالی می‌شد اما سقوط نمی‌کردم. بر پشت ابر می‌رفتیم. دست نداشتیم بی‌دست و کور بودیم انگار. آنچه می‌دیدیم گوئی در مغزمان اتفاق می‌افتاد، نه در پیش رو. حرف نمی‌زدیم. زبان نداشت...



مشکل عمدهٔ آن درب بود. در یک پایپرکاپ، درب دو قطعه‌ای است. یک ذوذنقهٔ عریض و پهن برای نیمهٔ بالائی، با شیشهٔ مشبک به‌عنوان یک پنجره و قطعهٔ دیگری برای نیمهٔ زیرین، پوشیده شده از روکش پارچه‌ای زردرنگ درست همانند بقیهٔ هواپیما. نیمهٔ پائینی به خوبی کار می‌کند. چرا که درست زمانی که قفلش باز می‌شود. یک راست به پائین فرو می‌افتد. وزنش را در همان مکان نگاه می‌دارد. اما ضمیمهٔ بالائی بر پاشنهٔ بالا می‌چ...



در سال ۱۸۲۴ در قصر ”بلور“ هاید پارک لندن موزه‌ای دایر شد و آن دو تالار و جلوخان عظیمی را از جلال و شکوه شرق قدیم (آشور) در معرض نمایش گذاشتند: تالار تشریفات و دربار شاهانه، گاوهای بالدار با سر انسان با کاشی‌های رنگی براق گیلگومش ”پهلوان پیروزمند آنکه از سختی‌ها شادتر می‌شود در حالی که شیری را می‌کشد تصاویر شکار و جنگ همه از بیست قرن پیش از سلطنت آشور ...“



دلیلی برای دروغ گفتن نیست! من مانند بسیاری از هم‌حنسانم حقیقت را انکار نمی‌کنم: آنچه از زبان قهرمان این کتاب حکایت کرده‌ام، ماجرائی است که در زمان نه چندان دور برای خودم اتفاق افتاده! من حامله شدم به طفلی که در شکم داشتم عشق ورزیدم و.. امشب فهمیدم که تو کی‌ هستی: مث یه قطره زندگی که از هیچ چکیده باشه! با چشای باز، تو تاریکی مطلق دراز کشیده بودم که یهو اطمینان بودنت جرقه زد: آره! تو اونجا بودی...



کاترین ویورلی از شهر کانبرا در استرالیا تجربه‌ای را که طی عمل جراحی آزموده برایمان ارسال کرده است. این تجربه به اواخر سال ۱۹۶۰ برمی‌گردد که طی آن روح کاترین به بهشت رفته بود. این سفر به بعد بالاتری بود که کارترین به این ترتیب از آن یاد می‌کند: ”وقتی در بیمارستان بستری شدم می‌دانستم که بیماریم وخیم‌تر از آن است که پزشکان می‌گفتند. دو انترن مشغول آماده کردن من برای عمل جراحی بودند و همانطور که که ب...



لئوناردو وترای فیزیک‌دان بوی گوشتی که داشت می‌سوخت به مشامش رسید، و می‌دانست گوشت تن خودش است که دارد می‌سوزد. با ترس و وحشت نگاه کرد به هیکلی سیاه که خم شده بود روی او. آن وقت گفت: ”چی می‌خوای؟“ صدائی گوش‌خراش جواب داد: ”لاکیاوه! رمز عبور“ ”ولی... من نمی...“ ضارب شئی را که از داغی رنگش سفید شده بود دوباره فشار داد و بیشتر فرو برد تو سینهٔ وترا و چرخاند. باز هم صدای جلزوولز گوشتی که می‌سوخت بلن...



این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشیم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه به لحظه کامل کنم. ماه را که از شکاف پنجره گشوده دیدم، فکر کردم احمد دیگر نیست تا ببیندش، بدر کامل نبود بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده‌ونیم بعداز‌ظهر توی همان کوچه باشد، تکیه داده به دیوار می‌تواند ماه را ببیند. کت را روی دستش تازده می‌بینم هما...



در ۱۴ ژانویه ۱۹۲۲ وقتیکه اما زونز از کارخانه‌های نساجی لئون‌تال مراجعت کرد در پای پلکان در ورودی خانه‌اش نامه‌ای را دریافت کرد که از برزیل پست شده و حاوی خبر مرگ پدرش بود ایتدا تمبر و پاکت او را اغفال کرد و سپس خط ناآشنای آن مضطربش ساخت سعی شده بود با نه یا ده کلمه بدخط نامه پر شود. اما نامه را حاوی این مطلب یافت که آقای مایر سهوا در اثر خوردن مقداری قرص خواب در سوم برج در بیمارستان باژ درگذشته بو...



سه‌تار نو و بی‌روپوش در دست داشت و یخه باز و بی‌هوا راه می‌آمد. از پله‌های مسجد شاه با عجله پائین آمد و از میان بساط خرده‌ریز فروش‌ها طاس و از لای مردمی که در میان بساط گستردهٔ آنان دنبال چیزهائی که خودشان هم نمی‌دانستند می‌گشتند داشت به زحمت زد می‌شد. سه‌تار را روی شکم نگه‌داشته بود و با دست دیگر سیم‌های آن را می‌پائید که به دگمهٔ لباس کسی یا به گوشهٔ بار حمالی گیر نکند و پاره نشود. عاقبت امروز...



داش‌آکل همه اهل شیراز می‌دانستند که داش‌آکل و کاکارستم سایهٔ یکدیگر را با تیر می‌زدند. یک روز داش‌آکل روی سکوی قهوا خانهٔ دومیل چندک زده بود. همانجا که پاتوق قدیمی‌اش بود. قفس کرکی که رویش شلهٔ سرخ کشیده بود پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسهٔ آبی می‌گردانید. نگاه کاکارستم از در درآمد. نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همین‌طور که دستش پر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به...



نهمین پسرش در کوزه می‌دمید. عمو مرسل در حالیکه نعل گداخته را صاف و هموار می‌کرد خطاب به شاگرد خود گفت: ـ غیبعلی!... ـ بله، استاد... ـ غیبعلی، اگر خداوند به‌جای پسر بی‌فراست به آدم دختر کوری می‌داد، بهتر بود. ـ؟. ـ چرا ساکتی غیبعلی؟ ـ درست می‌فرمائید استاد. ـ غیبعلی، منظورم این است که اگر خداوند به جای پسر بی‌‌‌فراست به آدم یک تکه سنگ می‌داد بهتر بود؟ خیلی بهتر بود...



بال‌هایت را کجا گذاشتی پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانهٔ من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید...



آقای ص.ص.م گفت: خیر آقای ملک گفت: بله آقای هدایت گفت: برخیز بیا بیا ز بهر دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما یک کوزه شراب تا بهم نوش کنی زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما آقای ملک گفت: دوستان! اگر این آخرین امید ما مطرح نبود، شاید هرگز دلیلی پیش نمی‌آمد که در اینجا گرد هم جمع شویم. آقای هدایت گفت: رستگاری...



درخت خرما و بزی طرح جدیدی است از افسانهٔ کهن درخت آسوریگ. اصل این افسانه به زبان پهلوی یکی از زبان‌های کهن ایرانی است. درخت آسوریگ افسانهٔ منظوم است که بیانگر اندیشه و باور ایرانیان و همسایگانشان در روزگاران دور است. همچنین این افسانهٔ شیرین به ما یادآوری می‌کند که ادبیات کودکان مکتوب چه ریشه کهنی در این مرز و بوم دارد. زبان درخت خرما و بزی نثر آهنگین است و قابلیت زیادی برای اجرای نمایشی در مهدکود...



قورجنگه و مرد تمبک‌زن! یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مرد تمبک‌زنی بود در ولایت غربت که چون می‌دید از راه تمبک زدن نمی‌تواند رزق و روزی خانواده‌اش را تأمین کند، کار غریبی می‌کرد. صبح‌ها پا می‌شد و می‌رفت کنار یک برکه‌ای دور از آبادی چندتا قورباغهٔ قبراق می‌گرفت و می‌آورد دم غروب که می‌شد، تمبکش را با قورباغه‌ها برمی‌داشت و می‌برد کنار میدان آبادی، آن‌وقت کمی فلفل می‌مالید به یک جای...



روز تولد در یخچال را باز کرم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه می‌خواند. چند تخم‌مرغ برداشتم و روی دستم جا دادم. کیسهٔ آرد را در دست دیگر گرفتم . برگشتم. اولین قدم را که برداشتم، گفت: این پسره رو می‌شناسی؟ دستم لرزید، تخم‌مرغ‌ها بر زمین افتاد، آرد هم همینطور و روی سرامیک‌های سفید کف آشپزخانه پخش شدند. جیغ کشیدم. گرم شده بودم و عصبانی. روی زمین نشستم. کیسهٔ آرد ولو شده روی زمین را با دست روی زمین سر...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۳۴۹ مقاله