آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های داستان

نمایش ۱ تا 25 از ۳۴۹ مقاله

در یک صبح آفتابی مردی در آپارتمان خود نامه‌ای پیدا می‌کند نامه روی میز صبحانه کنار فنجان قهوه قرار دارد این که نامه را چه کسی در آنجا گذاشته است مشخص نیست هنوز مرد آن را باز نکرده است که چشمش روی کاغذ خاکستری رنگ و کهنه‌ای به سطور تحکم آمیزی می‌افتد شما موظفید که برای اجرای مراسم اعدامتان در روز پنجم نوامبر سال جاری ساعت هشت صیح در توالت مردانه ایستگاه راه آهن مرکزی حضور به هم رسانید برای شما دستش...



نمی‌توانم از نوشتن داستان نخستین گام‌هایم در زندگی شخصی صرف‌نظر کنم. هرچند که به آسانی می‌شد از این کار خودداری کرد... اما اطمینان دارم که اگر صدسال هم عمر کنم، بار دیگر سرگذشتم را نخواهم نوشت. نهایت خودپرستی است که آدمی بدون هیچ شرمی دربارهٔ خودش بنویسد. فقط بر این مبنا می‌توانم خودم را تبرئه کنم که هدف من از نوشتن با هدف دیگران که جلب تحسین خوانندگان است فرق دارد. ناگهان به فکرم رسید که صرفاً از...



عاقبت آن یک‌هفته فرصتی که وعده داده بود به انتها رسید. انتظاری سخت بی‌پایان، انتظاری که مانند هر انتظاری پایان ‌ناپذیر بود اما سرانجام تسلیم صبر شد. ساعت ده صبح یک روز زمستانی بود. میهمان من عزیزی که ماه‌ها در شوق دیدارش می‌سوختم یاوری که مرا در سفرهایم، سختی‌ها و رنج‌هایم یاری می‌کرد، مونسی که هرگز چیزی را از من دریغ نکرد جز خودش را عاقبت می‌آمد. می‌آمد تا شاید بگوید ارزش داشتن یک دوستی تنها در...



چون هرمز بر تخت پادشاهی نشست، پس از نذرها و قربانی‌ها صاحب پسری شد که او را پرویز نامید و به دایگانش سپرد. کودک عزیز دست به دست می‌گشت و در هر سال با هنری آشنا می‌شد و پهلوانی می‌آموخت. به اندک عمر شد دریا درونی به هر فنی که گفتی ذو فنی جهاندار از جهانش دوست‌تر داشت جهان چپود ز جانش دوست‌تر داشت شاه برای طول عمر پسر به عدل و داد پرداخت و منادی فرمود که هر کسی آسیبی به دیگران برساند یا اسبش در...



جشن کلاهک‌گذاری به‌جر ساعت بالای برج کلیسا، پنج تا ساعت دیگر هم توی دهکدهٔ ما بود که همهٔ آنها تقریباً وقت را درست نشان می‌دادند. یکی از این ساعت‌ها مال پدرم بود که روی تاقچه اتاق نشیمن جای داشت، و پدر هرشب قبل از آنکه بخوابد کلید را از توی گلدان در می‌آورد و ساعت را کوک می‌کرد. سالی یک‌‌‌‌بار ساعت‌ساز با اسب بارکش پیر لق‌لقویش از شهر می‌آمد و آن را تمییز می‌کرد، روغن می‌زد و میزان می‌کرد و بعد م...



دربارهٔ حماسهٔ کوراوغلو داستان پهلوانی‌های کوراوغلو در آذربایجان و بسیاری از کشورهای جهان بسیار مشهور است. این داستان‌ها از وقایع زمان شاه عباس و وضع اجتماعی این دوره سرچشمه می‌گیرد. قرن 17 میلادی، دوران شکفتگی آفرینش هنری عوام مخصوصاً شعر عاشقی (عاشیق شعری) در زبان آذری است. وقایع سیاسی اواسط قرن ۱۶، علاقه و اشتیاق زیاد و زمینهٔ آماده‌یی برای خلق آثار فولکلوریک در زبان آذری ایجاد آرد. شاه عباس ا...



اینگمار برگمان، نویسنده، نمایشنامه‌ساز و فیلم‌سازِ سوئدی به روابطِ انسانی سخت عمیق می‌نگرد. هیچ نگاه عمیقی اما، جز کنکاش در جنبه‌های تاریک وجود انسان گزیری ندارد. نگاه عمیق امید دروغین نمی‌بخشد؛ که گاه نقاب‌ها را می‌درد تا تصاویرِ درد ظاهر شوند. بچه‌ٔ یکشنبه، یکی از معدود رمان‌های اینگمار برگمان، نگاه عمیقِ دیگری است به همهٔ نقاب‌هایی که بر چهره‌ها جاخوش کرده‌اند، نگاه دیگری به شیار پنهان چهره‌ها،...



ناگهان از خواب بیدار شد ساعت دو و نیم بود فکر کرد که چرا بیدار شده است دلیلش را فهمید: کسی در آشپزخانه به صندلی خورده بود گوش خواباند صدائی نمی‌آمد بیش از حد خاموش بود هنگامی که کنارش روی تخت دست کشید آنجا را خالی یافت حالا می‌فهمید که چرا همه جا خیلی ساکت است: صدای نفس‌های همسرش نمی‌آمد برخاست و کورمال کورمال به طرف آشپزخانه رفت آنها در آشپزخانه به هم برخوردند ساعت دو و نیم بود زن جسم سفیدی را د...



در سفر این بار برای من هیچ ممفری نیست. یعنی این‌بار به فرار از هیچ چیز و هیچ کس ـ حتی از خودم ـ به این سفر آمده‌ام. این سفر را یک نوع شتل تلقی می‌کنم. شتل این قمار کلانی که در آن خراب شدهٔ مملکت ما هست و اجباراً شاهدش هستیم. اینکه باشی و ببینی و شاهد باشی که چه می‌کنند و چه می‌برند و چه می‌دزدند و فریادت رو هم بزنی اما توی چاه ناچار به‌عنوان شتل تلقی می‌کنی چنین سفری را. که می‌خواهند تو نباشی و هم...



ما بچه نداریم. من و سیمین بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم می‌شود؟ اصلاً همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید و ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهد که چرا کمیت واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است که من و زنم مرتب این سؤال را به سکوت از خ...



کاوه ـ چرا اینقدر طولش دادی پسر؟ ـ ترم تموم شد دیگه حالا کو تا دوباره بچه‌ها رو ببینم. داشتم ازشون خداحافظی می‌کردم. تو چی؟! چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی‌ای، چیزی! کاوه ـ هیچی نگو! من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون! الان همه شون می‌خوان بهم آدرس خونه شون رو بدن! ”تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما...



ویلکی کالینز نویسندهٔ انگلیسی که به پدر داستان‌ەای پلیسی انگلیسی اشتهار یافته در هشتم ژانویهٔ ۱۸۲۴ در لندن زاده شد او تحصیلاتش را در مدارس خصوصی گذراند و در دو سالی که با پدرش در ایتالیا اقامت داشت تحصیلات خود را در آنجا دنبال کرد. سپس در ادامه تحصیلات خود در مدرسه لینکلن، رشتهٔ حقوق خواند و در ۱۸۵۱ سالی که با چارلز دیکنز ملاقات کرد به عضویت کانون وکلا درآمد ملاقات میان این دو که بیشتر بر اساس نظر...



در بالکن را باز کرد و دستش بی‌اراده کلید چراغ را جست. اثری از کلید نبود. به یادش آمد که بالکن خانه شان در تهران چراغ داشت. شب‌های گرم بی‌اختیار دستش بر کاشی‌های صاف گل‌بهی می‌نشست و بی‌آنکه نگاه کند، انگشت سبابه‌اش کلید کوچک چراغ را به‌طرف بالا فشار می‌د‌اد. دستش را از دیوار زبر به‌سرعت پس کشید. همین یک لحظه اما، هزاران تصویر را در ذهنش برانگیخت. ناباورانه به دیوار خاکستری بی‌چراغ و کلید نگریست تا...



آرتور مرگان در واپسین ساعات ریاست جمهوری‌اش که به حکم تقدیر، شاید از زمان ویلیام هنری هریسون، کمتر از هر رئیس‌جمهور دیگری علاقهٔ تارخ‌دانان را به خود جلب می‌کرد. در دفتر بیضی با آخرین دوست وفادارش نشسته بود و دربارهٔ تصمیمات نهائی‌اش تعمق می‌کرد. در آن لحظه فکر می‌کرد در تک‌تک تصمیمان چهار سال قبل اشتباه کرده است و زیاد مطوئن نبود که در این لحظات پایانی بازی بتواند به طریقی همه چیز را درست کند دو...



ـ یکلیا! ـ چه؟ یکلیا؟ چوپانان اسرائیل که همراه آمدن شب در کنار رودخانه ابانه آتش روشن می‌کردند به شنیدن صدای زنگی که از میان علفزارها به گوش می‌رسید در گوش یکدیگر می‌گفتند: ـ یکلیا دختر پادشاه! ـ یکلیا؟ غروب بر سینه خاموش افق پردهٔ سیاه می‌زد. آسمان باز و متعجب روی همه چیز خمیده بود و ابانه تا کبودی آبادی‌های دور می‌رفت و گوئی حرکت نمی‌کرد. ستارگان مانند الماس‌های ریز که از اعماق دریا به چشم...



درست ساعت هفت بود که آقای ص.ص.م هوس قتل کرد. این فکر ناگهانی، ابتدا او را داغ کرد. دست‌هایش را بی‌اراده به هم مالید و گرمای مطبوعی تمام بدنش را پر کرد. لبخندی بر لبانش نشست و غرقه در خیال‌های خوش، به گوشهٔ اتاق خیره ماند. بعد یک‌مرتبه احساس وجد کرد که ضربان قلبش تندتر شده و شوری هم چون جوانی و بهار در روحش ریشه دوانیده بود. با وجود این چطور این فکر یک‌مرابه چطور به مغزش زده و قبل از آن اصلاً به خا...



زن با پلک‌های فروبسته و چهره‌ای آرام و گل‌انداخته، در بستر بزرگ و سپید خوابیده بود و دست‌هایش را چلیپاوار گذاشته بود روی سینه‌اش. به‌ فاصله‌های بلند و با صداهای بسیار هوا را به درون سینه می‌کشید و بیرون می‌داد. روپوش، تا نیمه دست‌هایش را پوشانده بود. موهای جوگندمیش پراکنده بر بلش زیر سرش، و بر روی سپیدی پخش شده بود. بر لبان زن لبخندی بود که گوئی روزنهٔ کوچکی بود بر دنیای شگفتی که هم‌اکنون در آن آز...



”مشهدی حسین“ (خاص) سرفه می‌کند. ”مشهدی حنیفه“ (خاص) زیر لب غرغر می‌کند. ”سعید“ (عام) کتاب قطوری را که در دست دارد باز می‌کند. آیینکش را به چشمش مرتب می‌کند. ”ف.ف“ (عام) می‌گوید: ”دو گیلاس سرخ همزاد“ ”د.م.م“ (عام) با قیافه‌ای آرام و مهربان دنبال لیوان آبی که همیشه روی میزی اینجا نیست هست می‌گردید....



همچنان نسیم نسبتاً خنک بود و غبار بی‌رنگ مهتاب و سکون پایدار و پیرمرد نگهبان چراغ به‌دست در کنار گور، که صدائی از بالا به گوش رسید، آقای ص.ص.م که گرم‌گرم بود سرش را بلند نکرد! اما احساس کرد که نور چراغی که دست پیرمرد نگهبان است به لرزه افتاد: ”باد تندتر شده“ موجی بلند از هوا، ناگهان به گور آقای ص.ص.م حمله‌ور شده: ”باد تندتر شده“. ناگهان باران، خیابان دراز ساکت و خلوت است. او دست دختر را می‌گیرد...



فرشتهٔ یک کودک کودکی که آمادهٔ تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: ”می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟“ خداوند پاسخ داد: ”از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو دز نظر گرفته‌‌‌‌‌‌‌ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد“ اما کودک هنوز مطمئن نبود می‌خواهد برود یا نه. ـ اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن...



تصویر پاره پارهٌ منزه‌السلطنه پولک پولک بر دیوار آینه‌کاری تالار افتاده بود و بدن چاقش روی صندلی راحت آونگ وار تکان می‌خورد و دست پر زیورش بی‌حواس پرز گل‌های روکش مخمل صندلی را به خواب و عکس خواب آن نوازش می‌کرد. بخاری خاکه اره سوز به راه بود و بوی خوش چوب و آتش در فضا پیچیده بود، اما تالار هنوز هوا نگرفته بود و سوز سرما از کنار در به داخل نفوذ می کرد. منزه‌السلطنه هر وقت به خانهٌ منورالدوله می...



مست خواب می­شنوم: ”اهالی محترم تهران!... اهالی محترم تهران!...“ خوابم،‌ هنوز خوابم،‌ و در خواب حس می­کنم که با صدایی ناآشنا بیدار شده­ام که درد در سرم نشانده است. پلک­ها را تنگ می­بندم،‌ هم برای اینکه باورم بشود خوابم و هم برای اینکه درد سر را با فشردن پلک تخفیف بدهم. صدا باز بلند می­شود: ”اهالی محترم تهران! از بامداد امروز برای حفظ آرامش پایتخت... “ توی تخت نیم­خیز می­شوم، می­نشینم،‌ چشم­های...



وقتی کلاس دوم ابتدائی بودم، از ما خواستن یه انشاء در مورد غذای مورد علاقه‌امون بنویسیم. من منی‌کوت رو خیلی دوست داشتم، اما نمی‌دونستم چطوری تلفظش کنم. واسه همین از معلمم پرسیدم: ـ mannicutt رو چطوری تلفظ می‌کنید؟ او درحالی که گیج شده بود و در عین حال علاقمند بود گفت: ـ چی؟... mannicutt دیگه چیه؟ ـ می‌دونید، mannicutt یه جور پاستاس که پر از پنیر و پوشیده از سسه. من داشتم جزئیات پختن اونو که ا...



نگاهی به دیواری که روبه روم بود انداختم تو فکرمه: اصلاً من نمی‌فهم آدما چرا اینطورین ... اصلاً مفهوم دیوار رو نمی‌فهمم دیوار می‌کشن که چی؟ اصلاً دیوار چیه ؟ دیوار اصلاً چیز خوبی نیست ببین آدما که بین قلباشون دیوار کشیدن و هیچی و هیچکی رو توش راه نمی‌دن چطوری شدن. البته بعضی‌ها دور مغزاشون هم دیوار می‌کشن و هیچی رو توش راه نمی دن . من شنیدم می‌گن دیوار رو برای محافظت از چیزایی که داری . آها تازه...



محمود دولت آبادی مردی که این سوی آب، در دامنه البرزکوه، سر در سودای سخن داشت، نخستین بار تپانچه را به معنای یک سیلی دریافته بود، تپانچه‌ای که به صورتش نواخته شد. این نخستین درک بود از مفهوم تپانچه. از آن پس دیری نپایید که معنا تغییر یافت و جای جا خواند یا شنید که تپانچه در معنای Revelver به کار می‌رود و آنچه هفت تیر نامیده می‌شود هم ‌می‌تواند حامل چنان معنایی باشد. کوچک و نقلی آن را دست آرتیست مدر...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۳۴۹ مقاله