پیمان اسماعیلی
یک هفته است رسیدهام. خیلی سرد است. باید عادت کنم وگرنه همین سه، چهارماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوههای سفید روبه رو را که رد کنی میافتی وسطِ کرکوک. آدمهای کم حرفی هستند. گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روی سرم. اسمش کریم است. جثه ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی میگیرد. خواب بودم که دیدم یکی شانههام را تکان میدهد. گفتم: بله؟ چیزی میخواستی.<br /> به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم فارسی بلدی؟ بعد یک دفعه غیبش زد. <br /> شبها کتری را پر میکنم، میگذارم روی آتشدان این بخاری ارج قدیمی. به نصیحت صلاح. همانی که از پاوه مسافر میآورد اینجا و میبرد. وسایلم را که زمین گذاشت بخاری را روشن کرد.<br /> گفت: آب گرم هم درست کن برای خودت. نباشد یخ میزنی.<br /> آب را ولرم نکرده بودم که صدای داد و هوارش را شنیدم. شسته نشسته از توالت زدم بیرون. لنگه در را چسبیده بود و داد میزد. یک پسر بچه هفت هشت ساله هم کنارش....
فایل(های) الحاقی
میان حفرههای خالی | Miane_hofrehaye_khali.htm | 34 KB | text/plain |