قطار غران، راه زیبا را به سوی تهران می‌پیمود. پیش از آنکه آبادان را ترک کنیم، بازرس قطار تذکراتی داد… تصمیم گرفتم نخوابم… کتاب رنگینی در دست دارم که شب‌ها آن را می‌خوانم… نویسندهٔ کتاب کسی است که احساس و فهمش بیش از اندازه است. درصندلی روبه‌روی من یک دختر ایرانی نشسته بود و پیرمردی که به گمانم پدر او بود پیش از این سفر طولانی به خواب فرو رفته بود… دوست عرب‌زبان آرامی پهلوی من نشسته بود و راه زیبا را تماشا می‌کرد، بهترین چیزی که در این دوست بود کم‌حرفی او بود....

فایل(های) الحاقی

چیزی که از بین نمی‌برد chizi-ke-az-beyn-nemiravad.htm 25 KB text/plain