در فیلم بخت پریشانِ ما ( The Fault in Our Stars) او به شیرینی زندگی در فیلم ها و کتاب ها اشاره می کند و ادامه می دهد که البته زندگی واقعی آن چیزی نیست که در دنیای خیال می بینیم. زندگی واقعی تلخ است و از دست دادن دارد، مُردن دارد، بیماری و دردسر و سختی دارد، و آنچنان که گاس می ترسد فراموشی دارد و این ها واقعیت های زندگی هستند. هرچند هزل در همان شروع آشنایی اش با گاس در آن جمع سرطانی ها، این فراموش شدن را اجتناب ناپذیر می داند و همانجا به گاس و بقیه می گوید که حتی موتزارت هم فراموش می شود به هرحال هزل خودش هم البته از زندگی لذت چندانی نمی برد سئوال هایی دارد که قبل از مرگ می خواهد به آن ها برسد دنیا را سیاه تر از آن چیزی که هست می بیند و آرزوهایی دارد که هنوز برآورده نشده اند.
آشنایی او با گاس، دنیای هزل را تغییر می دهد. سفر او به آمستردام برای دیدن نویسنده ی مورد علاقه اش که توسط گاس ردیف شده هر چند از یک جنبه، یعنی ملاقات با نویسنده بی ثمر از آب در می آید ( گرچه در انتها می فهمیم که آنقدرها هم بی ثمر نبوده ) اما از جهاتی دیگر شامی رویایی، قدم زدن در خیابان های زیبای آمستردام و از همه مهم تر صعودِ سختِ هزل به موزه ی آن فرانک، دختری که در زمان جنگ همراه خانواده اش به مدت دو سال در یک پناهگاه کوچک مخفی شد اما از پا ننشست و نویسنده شد.
این صعود (که من را یادِ « بودن و نبودن » استاد عیاری و آن صحنه ی نفس بُرِ بالا رفتنِ عسل بدیعی از پله ها انداخت) انگار به نوعی پیروزی هزل بر شرایط سختِ جسمانی، نفس تنگی و شُش های خرابش است. او این مسیر سخت را لجوجانه می پیماید و پله ها را یکی یکی بالا می رود تا خودش را به اتاقک آن فرانک برساند و در نهایت بوسه ای بر لبان گاس بنشاند به نشانه ی آغاز عشقی واقعی. به این نشانه که حالا او با تکیه بر این عشق، امیدِ زندگی را در دلش روشن نگه می دارد تا جایی که به پدر و مادرش هم هشدار می دهد که بعد از مرگش، غمگین نباشند و به در و دیوار خیره نشوند و زندگی شان را بکنند. حالا وقتی هزل به این تغییر روحی و روانی می رسد، نوبت گاس است که به کمک هزل حس ناامیدی را از خود دور کند.
گاسی که از فراموش شدن می ترسد. هزل در اوج بیماری و ناامیدی گاس وقتی که خودش می داند خواهد مُرد به این نکته اشاره می کند که او ( گاس ) باید به هزل، به خانواده اش و به همین چیزهایی که در دنیا دارد راضی باشد. اینکه آدم های دور و برش او را دوست خواهند داشت و فراموش نخواهند کرد. اینها همان نکاتی ست که هزل هم با تکیه بر آن ها، خودش را به همین زندگی ای که دارد قانع می کند. و مگر چاره ی دیگری هم جز این داریم؟ مرگ، این کلمه ی مرموز بالاخره می آید چه عاشق باشیم و چه نباشیم، چه فراموش بکنیم، چه نکنیم. این « جبر » ( یک کلمه ی مرموز دیگر ) است و آدم های داستان آن را هر چند به سختی اما بهرحال می پذیرند. نام کتابی که هزل عاشقش است « رنج باشکوه » نام دارد.
زندگی هم در واقع رنجی ست که باید آن را برای خود هموار کنیم، چون گزینه ی دیگری غیر از این نداریم. برای همین است که هزل همان ابتدای فیلم از بیننده بابت تعریف این داستانِ تلخ عذرخواهی می کند. داستان تلخی که دیدنش ما را دچار غلیان احساسات می کند. سخت است که هنگام دیدن فیلم، اشک نریزیم، چرا که همه چیز باورپذیر است؛ از بازی های خوبِ بازیگرانِ جوانِ فیلم که می توانند عشق شان به یکدیگر را به بیننده هم منتقل کنند و فرسنگ ها از یک فیلمِ تین ایجری عشقی ـ آبکی ـ سطحی فاصله بگیرند تا پرداخت داستان و نگاه ساده ی کارگردان به داستان و پیش بردنِ بی سکته ی قصه تا به آخر.
نوشته شده توسط : محمد جواد محمدی اسد
21 آبان 1403
21 آبان 1403
22 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
25 آبان 1403
25 آبان 1403
09 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
مشاهده بیشتر
01 آذر 1403
04 آذر 1403
04 آذر 1403
04 آذر 1403
07 آذر 1403
11 آذر 1403
20 آذر 1403
20 آذر 1403
21 آذر 1403
11 آذر 1403
19 آذر 1403
19 آذر 1403
22 آذر 1403
22 آذر 1403
19 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403