هر دو فیلم از ساخته های للیو هستند که خط داستانی ای عینا شبیه به هم دارند. از بازسازی های معروف تاریخ سینما می توان به «مردی که زیاد می دانست» از هیچکاک اشاره کرد. علت مهم بازسازی آن به بحث کیفیت دوربین و امکانات بیشتر بر می گردد. در واقع هیچکاک سعی داشت در نسخه جدیدتر، فیلمی خوش ساخت تر بسازد که به جای سیاه و سفید، یک فیلم رنگی باشد. البته در این میان تفاوت های جزیی ای نیز صورت گرفته است. شاید نقلی از فرانسوا تروفو، کارگردان فرانسوی، درباره این بازسازی معروف سینمایی خالی از لطف نباشد: «مردی که زیاد میدانست، توسط یک کارگردان آماتور ساخته شد و توسط یک کارگردان حرفهای بازسازی شد».
احتمالا از خودمان می پرسیم چه دلیلی وجود داشت که سباستین للیو تصمیم گرفت فیلم گلوریا را در بار دیگر در سال 2018 بازسازی کند. گلوریای 2013 که یک نسخه به زبان شیلیایی است، جایزه جشنواره فیلم سن سباستین را از آنِ خود می کند و پائولینا گارسیا بخاطر نقش آفرینی در این فیلم، برنده خرس نقره ای جشنواره فیلم برلین می شود. همه سینما دوستان نیز می دانند جوایز بازیگری تنها متعلق به خود بازیگر نیست بلکه کارگردان به دلیل مهارت در استفاده از بازیگر نیز در این جایزه سهمی به سزا دارد. به نظر می رسد این پایان خوشی برای فیلم بوده و للیو دیگر دلیلی نداشته فیلمی عینا شبیه به گلوریا بسازد.
به نظر می رسد که بعد از درخشش فیلم « یک زن شگفت انگیز» (2017) و دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی زبان، للیو اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کند و تصمیم می گیرد گلوریای خودش را هم به جوایز خیلی بزرگی برساند. تا شاید موفقیت اسکاری ایش بار دیگر تکرار شود. به هر حال محوریت قصه فیلم گلوریا همچون «یک زن شگفت انگیز» بر یک زن و شکست ها و تنهایی هایش استوار است که حتی عشق هم نمی تواند تغییر چندانی در رویه زندگی اش ایجاد کند. این شباهت داستانی قطعا بی تاثیر نبوده و اگر یک زن شگفت انگیز می تواند با این درون مایه به جاهای خوبی برسد چرا گلوریا نرسد. از سوی دیگر هوسِ بازسازی فیلمی به زبان انگلیسی و با یک بازیگر آمریکایی درست است که در نگاه اول چندان عاقلانه و هیجان انگیز به نظر نمی رسد اما حاصلِ کار ما را به هیچ وجه ناامید نمی کند ( اتفاقی که در بیشتر خودتقلیدی ها و کپی برداری های سینمایی رخ می دهد) چرا که بازی مور هم به اندازه گارسیا درخشان است. شاید نتوانیم انگیزه للیو را در این بازسازیِ بسیار نزدیک، درک کنیم ولی می تواند فرصت خوبی به ما بدهد تا هر دو گلوریا را ببینیم و سپس درباره اینکه کدامیک بهتر بوده نظرمان را بدهیم. نکته اصلی ای که در همه بازسازی ها وجود دارد دقیقا به یک جمله تکراری اما همیشه جالبی برمی گردد؛ وقتی از خودمان می پرسیم :« جدیده یا قدیمیه ؟ کدومش بهتره؟ ».
جولیان مور، بازیگر پرکار آمریکایی- بریتانیایی است که برای ورود به انجمن بازیگران آمریکا ناچار شد با ترکیب نام خود و نام فامیلی پدربزرگش، از جولیان آن اسمیت به جولیان مور تغییر نام دهد. او در آخرین فیلم سباستین للیو این موقعیت را پیدا می کند که ظرفیت های چهره خود در میانسالی اش را در نقش گلوریا به نمایش بگذارد. علاوه بر میمیک و اندام، او در فیلم گلوریا بل فرصت پیدا کرد تا چندین وجه مختلف و متضاد را از روحیاتِ یک زن میانسال را به اجرا برساند.
در ابتدا او «زنی تنها در جمع» است، چه در کلوب شبانه و چه در خانه. اما از این تنهایی لذت می برد. او زندگی مستقلی دارد چرا که پسر و دخترش نیز مشغول زندگی خود هستند و گلوریا سعی می کند که تنهایی برایش آزاردهنده نباشد. در دوازده دقیقه اول فیلم او مدام سعی می کند خوشحال باشد تا جایی که حتی آرنولد( جان تورتورو) هم در اولین دیدار و در اولین جمله به او می گوید:« همیشه انقدر خوشحالی؟».
آرنولد مردی میانسال است و تا حدودی مرموز و دقیقا همین شادابی گلوریا است که او را مجذوب کرده، چرا که خودش افسرده تر از آن است که بتواند همچون گلوریا بخندد. در واقع هر دوی آن ها از همسران سابق خود جدا شده اند اما نحوه برخوردشان با طلاق و زندگی پس از آن، بسیار متفاوت بوده است. از دقیقه پانزدهم به بعد، گلوریا وارد مرحله جدیدی می شود و احساس می کنیم او بعد از دوازده سالی که از همسرش جدا شده، دوباره به سمت عشق و داشتن یک جفت و همدل کشیده می شود، چیزی که سال ها به نبودش عادت کرده بود.
گلوریا به جمله مادرش که هنوز در اوج پیری، زیبا و بانمک است، فکر می کند:« زندگی در یه چشم به هم زدن می گذره». در واقع مادر هر ده سال یکبار این جمله را به گلوریا گوشزد می کند و از تنها ماندن دخترش می ترسد، چیزی که خودش خیلی وقت است آن را تجربه می کند:« یه روز صبح از خواب بیدار می شی و متوجه میشی که یه پیرزن چروکیده مثل من شدی». به همین دلیل گلوریا می پذیرد که آشناییِ عمیق تری با آرنولد پیدا کند. در اولین ملاقات هایشان، اضطراب و دست پاچگی در لحن و صورت آرنولد وجود دارد و هر موقع که از خانواده اش بیشتر حرف می زد این حس ها بیشتر هم می شوند. گلوریا با حضور آرنولد در زندگی اش به حس شادمانی می رسد اما رفته رفته چشمان مضطربِ آرنولد قلب او را هم ناآرام می کند؛ در واقع شادمانی و اضطراب به صورت همزمان او را در بر گرفته اند.
در ادامه نگرانی های پی درپی آرنولد و تلفن های بدموقع دخترانش به مرور ما را نیز نگران می کند و با خود می گوییم که مشکلی این وسط وجود دارد. گلوریا نیز آن را حس می کند. مردی که قبلا در نیروی دریایی کار می کرده و با آزادیِ خرید و فروش اسلحه کاملا موافق است :« خب اکثریت صاحبان اسلحه آدم های مسئولی هستن» اما نمی تواند از پسِ خانواده اش بربیاید. در واقع آرنولد مرد بدی نیست، او تنها یک مرد بیش از اندازه مسئول و در عین حال بیش از اندازه برای اداره امور شخصی خودش ضعیف است و نمی تواند گلوریا را به عنوان ملکه زندگی اش به دیگران معرفی کند. در حالی که گلوریا او را به خانواده خودش معرفی می کند و آرنولد را به عنوان یک واقعیت باارزش در زندگی اش می داند. گرچه آدم ها به سختی تغییر می کنند و گلوریا نیز با همه تلاش هایش و بخشش هایش و حتی با انداختن گوشیِ آرنولد در ظرف سوپ، باز هم نمی تواند تغییری در او ایجاد کند و تنها راه بازگشت است؛ بازگشت به تنهایی در جمع و شاد بودن.
البته تفاوتی در رقصیدن و شاد بودن در ابتدای فیلم با رقصیدن و شاد بودن در انتهای فیلم وجود دارد. گلوریا بعد از آنکه دوباره شکستی در عشق پیدا می کند خیلی سنگین و دشوارتر بلند می شود. او دوباره باید بدن و ذهنش را از یک شکست دیگر خالی کند و این کار را هم می کند؛ او دوباره می تواند بدون فکر به چیزهای آزاردهنده بخندد حتی اگر این خنده ها موقتا تصنعی به نظر برسند. آرنولد نیز با بازی درخشان تورتورو در همان زندگیِ سگی خود باقی می ماند و گلوریا را برای همیشه از دست می دهد و محکوم است که تا پایان عمرش غمگین و افسرده باشد.
وقتی می گوییم «سرنوشت ساز» از چه حرف می زنیم
شاید تصور کنید که این ویژگی شخصیتی آرنولد یک مشکل بزرگ به حساب نمی آید و نمی تواند یک پیچش خوبِ داستانی در فیلم ایجاد کند. اما بنا کردن گره اصلی فیلمنامه روی همین خصوصیت ظاهرا ساده، هم به باورپذیرتر شدنِ آن کمک کرده است (در زندگی واقعی هم بحران ها از دلِ اتفاقات کوچک اما مهم بیرون آمده اند) و هم عواقب جدیِ خرده رفتارهای «رابطه خراب کن» را تحلیل کرده است. این فیلم تنها و تنها یکی از این خصوصیات روانشناسانه را به تصویر کشیده و اتفاقا به همین دلیل است که حق مطلب را ادا کرده و ارزش کارش را بالاتر برده است.
به عبارت دیگر فیلمنامه نویس می توانست شخصیت های داستانش را با ویژگی های بیشتر و گره های متعددتری معرفی کند اما به همان میزان به «فیلم» به معنای پدیده ای دست کاری شده نزدیک و از تصویر دست نخورده ترِِ واقعیت دور می شد؛ بنابراین سباستین للیو دومی را انتخاب می کند. این حرف به معنای ترجیح دادن فیلمنامه های خرده پیرنگ بر فیلمنامه های کلاسیک شاه پیرنگی نیست. چه بسیار فیلم هایی که نام خرده پیرنگ را یدک می کشند ولی حرفی برای گفتن ندارند و چه بسیار کلاسیک هایی که زندگی واقعی را به طور شگفت آوری به تصویر می کشند و با دیدنشان یادمان می رود که در حال تماشای فیلم هستیم. شاید بشود گفت که برای نزدیک شدن به روح و روانِ آدمها لازم است که فیلمسازان دست به گزینش زده و روی موردهای جزیی و خاص تمرکز ویژه ای کنند. در چنین فیلم هایی، کشمکش های بیرونی فقط بخش کوچکی از فیلم را شامل می شوند و حجم بیشترش را کشمکش های دورنی شخصیت ها پر کرده اند. پایان ماجرا لزوما یک اتفاق بزرگ و عجیب نیست بلکه می تواند تنها نمایشی از نفرت باشد؛ مثل اسلحه مَشقی ای که تیرهایش واقعی نیست اما یک انسان را به شکلی واقعی، در قلب انسانی دیگر می کُشد.
پرتره هایی از میانسالی
در سینمای ایران کمتر شاهد نقش های اینچنینی بوده ایم که بر شخصیت زن یا مردی در سن میانسالی استوار باشند. در واقع سن بلوغ و سن میانسالی و تمرکز بر شخصیت هایی که در این سنین حساس قرار داشته باشند، در سینمای ایران بسیار کم و حتی نایاب است. درباره سن بلوغ و اتفاقاتی که پیرامون آن رخ می دهد، فیلم های بسیار زیادی ساخته شده و تقریبا اکثر کشورها از جمله آلمان، هندوستان، آمریکا، کانادا، فرانسه، نیوزلند و دیگر کشورها، به این مضامین با جدیت پرداخته اند. فیلم پسرانگی (Boyhood (2014 و چه چیزی گیلبرت گریپ را آزار می دهد What’s Eating Gilbert Grape (1993، نمونه های موفقی از داستان های مرتبط با سن بلوغ است. گلوریا بل نیز فیلم موفقی درباره زنی در سن میانسالی است و نحوه مواجه شدن او را با مشکلاتی که در این سنین برای زنان پیش می آید مورد توجه قرار داده است. این گونه مضامین از جمله « بحران میانسالی» در سینمای جهان، عموما در قالب ژانرهای دیگر جای می گیرند.
به طور مثال فیلم بسیار موفق « تلما و لوییز» با بازی جینا دیویس در نقش تلما و سوزان ساراندون در نقش لوییز، در نهایت به یک خودکشی و تصمیم برای رها شدن می انجامد. ساراندون که هنگام بازی در این نقش، چهل و پنج سال داشت، به خوبی توانست دغدغه های زنی را که پا به میانسالی می گذارد نشان دهد. در واقع او با تلما که زنی جوان تر و شاداب تر است همراه می شود تا زندگی خود را از یکنواختی و مسائل دست و پاگیرِ آزاردهنده نجات دهد. البته در این فیلم خصومتی با جنس مرد دیده می شود که به آن دیدگاهی بدبینامه و گاه غیرمنصفانه داده است اما در فیلم گلوریا بل، زن مشتاق تشکیل یک زندگی و تجربه دوباره عشق ورزی است، به همین دلیل است که در مقابل جملات عاشقانه آرنولد اشک می ریزد و مثل یک دختر جوان که انگار اولین بار است عشق را تجربه می کند، تحت تاثیر قرار می گیرد.
آیا مردها هم می توانند از دیدن فیلم گلوریا بل لذت ببرند؟
درست است که فیلم درباره زندگی شخصیِ یک زن است اما دیدنِ آن به شدت به مردها نیز توصیه می شود. آرنولد در این فیلم مردی مهربان است اما توانِ استقلال یافتن از خانواده اش را ندارد. مردها با دیدن این فیلم می توانند دنیای زنان را بهتر درک کنند و مهم تر از آن آمادگی بیشتری پیدا کنند که با قدرت و شهامت، عشق را انتخاب کنند و پای آن بایستند.
نوشته شده توسط: محمد جواد محمدی اسد
21 آبان 1403
21 آبان 1403
22 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
25 آبان 1403
25 آبان 1403
09 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
مشاهده بیشتر
10 آبان 1403
12 آبان 1403
12 آبان 1403
14 آبان 1403
15 آبان 1403
15 آبان 1403
17 آبان 1403
17 آبان 1403
19 آبان 1403
16 آبان 1403
16 آبان 1403
16 آبان 1403
19 آبان 1403
19 آبان 1403
19 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
05 آبان 1403
21 مهر 1403
18 آبان 1403
30 مهر 1403
27 مرداد 1403
14 تیر 1403
05 آبان 1403
23 مهر 1403
20 آبان 1403
18 آبان 1403
30 مهر 1403
23 مهر 1403
11 آبان 1403
18 آبان 1403
29 شهریور 1403