او به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: وقتی دررشته کاردانی نرم افزار رایانه دانش آموخته شدم،دیگر ادامه تحصیل ندادم و به امور خانهداری پرداختم. پدرم مردی تحصیل کرده و بازنشسته یکی از ادارات دولتی بود که معمولا خودش را با درختان و گیاهان باغ ویلایمان سرگرم میکرد.من هم که فرزند بزرگ خانواده بودم مدام در شبکههای اجتماعی به جست و جو میپرداختم به طوری که گوشی از دستم نمیافتاد و به پرسه زنی درفضای مجازی معتاد شده بودم.مادرم نیز مشغول خانه داری بود و کاری به کارم نداشت.
روزها به همین ترتیب میگذشت تا این که سه ماه قبل با پسر جوانی به نام «فریدون» آشنا شدم. خیلی زود چت کردنهای مجازی به ارتباط تلفنی کشید. او در زمینه خرید و فروش تلفن همراه فعالیت داشت و از شمارههای مختلفی با من تماس میگرفت.
در این میان فریدون از من دعوت کرد به صورت حضوری قرار ملاقات بگذاریم. من هم بدون تفکر به عواقب این دیدار پنهانی پذیرفتم و با یکدیگر به گشت و گذار در خیابانها و پارکها پرداختیم. من که تیپ و قیافه فریدون را پسندیده بودم، به این رابطه ادامه دادم چرا که با تعریف و تمجیدهای فریدون احساس میکردم به من علاقه دارد. اگرچه درباره خانواده اش چیزی نمیدانستم، اما خودم را قانع کردم که حتما خانواده خوبی دارد.
از سوی دیگر نیز این عشق و عاشقی خیابانی را از خانواده ام پنهان کردم تا موجب آبروریزی نشوم. وقتی فریدون در دیدارهای خیابانی از زیبایی من و رنگ موهایم تعریف میکرد، بیشتر جذب او میشدم و بی صبرانه به انتظار ملاقات بعدی مینشستم. بعد از این قرارهای پنهانی حس عجیبی داشتم و تصور میکردم به زودی با هم ازدواج میکنیم. در همین حال بود که خانوادهام تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی و برای تغییر آب و هوا به ویلای خانوادگی مان بروند. من که مترصد چنین فرصتی بودم، به بهانه سردرد در خانه ماندم و با آنها نرفتم.
فریدون وقتی در تماس تلفنی من از این ماجرا مطلع شد، با خوشحالی به دنبالم آمد تا با هم گشتی بزنیم، اما وقتی از خانه بیرون آمدم فریدون پیشنهاد داد به خانه آنها برویم چرا که احتمال دارد کسی ما را در خیابان با هم ببیند و آبرویمان برود. او گفت خانواده اش به شهرستان رفته اند و ما با خیالی آسوده میتوانیم در کنار یکدیگر برای آینده برنامه ریزی کنیم. آن لحظه به چیزی جز فریدون نمیاندیشیدم و به عاقبت این دیدار مخفیانه فکر نمیکردم.
خلاصه، ساعتی را در کوچه و خیابان سپری کردیم و فریدون مقداری تنقلات خرید. حدود ساعت ۷ شب بود که مرا به خانهای برد که هیچ کس آن جا نبود. در کنار بگو و بخندهایمان تنقلات را هم استفاده میکردیم تا این که حدود ساعت ۱۰ شب دیگر نفهمیدم کی و چگونه خوابم برد. وقتی چشمانم را گشودم صبح شده بود و من تنها روی تخت قرار داشتم.هیچ کس را در اطرافم ندیدم.از فریدون هم خبری نبود.سردرد و سرگیجه داشتم.احساس کردم اتفاق بدی برایم افتاده است. با اضطراب و نگرانی فریدون را صدا میکردم، ولی هیچ صدایی از آن خانه نمیآمد. دیگر ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت. تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده است. من همه هستی ام را از دست داده بودم و ...
به حال و روز خودم میگریستم و از این که چه رسوایی بزرگی به بار آورده ام خودم را سرزنش میکردم. از این که خانواده ام متوجه ماجرا شوند شرم داشتم. ناگهان در کنار تختخواب تکه کاغذی را دیدم که فریدون روی آن نوشته بود «حتما تا قبل از ظهر از خانه برو که خانوادهام بر میگردند!» با عجله و اشک ریزان خودم را جمع و جور کردم و به خانه خودمان بازگشتم. آن قدر مضطرب بودم که حتی به خاطرم نرسید آن دست نوشته را با خودم بردارم و ...
حالا هم که به خاطر زودباوری و ساده لوحی قربانی هوسرانیهای یک جوان شیطان صفت شده ام، به کلانتری آمده ام تا مرا برای رهایی از این مخمصه وحشتناک یاری کنید. 23302