امروز شنبه 17 شهریور 1403

Saturday 07 September 2024

دیالکتیک منفی یا بینش انتقادی؟


1401/08/01
کد خبر : 29610
دسته بندی : ثبت نشده
تعداد بازدید : 14 نفر
پیدایش مکتب فرانکفورت در آلمان و تکوین آن را در دهه های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نمی توان از بحث پیرامون مارکسیم و تحولاتی که این اندیشه در عمل تحولات مزبور بر چه بستر عینی و در چه شرایط تاریخی صورت پذیرفته است؛ شکست پی در پی جنبش های چپ در اروپای پس از جنگ جهانی اول، فروپاشی احزاب چپ گرا در آلمان و تبدیل آنها به احزاب سازش کار از یکسو و احزاب نزدیک به مسکو از سوی دیگر، تولد استالینیسم از بطن انقلاب روسیه و بالاخره پیدایش فاشیسم و نازیسم. این حوادث، سوالات فراوانی را پیش روی هواداران مارکسیسم قرار داد. مکتب فرانکفورت را باید جزئی از جریان و رادیکالیسم ضدبلشویکی اروپا تلقی کرد که خود را «مارکسیسم انتقادی»(Critical marxism) می نامید. این جریان، با سرمایه داری و سوسیالیسم شوروی، به یک اندازه خصومت می ورزید و مسیر سومی را برای توسعه اجتماعی پیشنهاد می کرد. در واقع، بسیاری از چهره هایی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در قالب «جنبش چپ نو» (New left) در اروپا ظاهر شدند، دیدگاهی انتقادی نسبت به مارکسیسم در پیش گرفته و بر برخی از جنبه های تئوری مارکسیستی (مانند بوروکراسی و خودکامگی ) تاکید می ورزیدند که به نظر آنها در نگرش ارتدوکس، کمتر به آنها پرداخته شده است. اندیشه های مطرح شده توسط «مکتب فرانکفورت» (Frankfurt school) را عموما در چارچوب «تئوری انتقادی» دسته بندی می کنند. اما، باید دانست که تئوری انتقادی، یک کل منسجم و واحد نبود و تمامی مدافعان آن دارای دیدگاهی یکسان درباره مسائل نظری نبودند. در واقع، دو جریان عمده را می توان در این نحله فکری تشخیص داد؛ گرایشی که حول انستیتوی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت در سال ۱۹۲۳ شکل گرفت، پس از سال ۱۹۳۳ به تبعید رفت و در آمریکا استقرار یافت و پس از جنگ دوباره در اوایل دهه ۱۹۵۰ در فرانکفورت استقرار یافت. شاخص ترین چهره های این انستیتو عبارت بودند از؛ ماکس هورکهایمر، فیلسوف، جامعه شناس و روانشناس اجتماعی؛ فریدریش پولاک، اقتصاددان؛ تئودور آدورنو، فیلسوف و جامعه شناس؛ اریش فروم، روانکاو؛ هربرت مارکوزه، فیلسوف؛ فرانتس نومان، حقوقدان و اندیشمند اجتماعی، اندیشمند علوم سیاسی؛ لئولاونتال، کارشناس فرهنگ عامه و ادبیات؛ هنریک گراسمن، اقتصاددان سیاسی؛ آرکادی گارلند، اقتصاددان و جامعه شناس و والتر بنیامین، منتقد ادبی و روزنامه نگار؛ تمامی این افراد، به رغم تفاوت نظرات، زیر نام مکتب فرانکفورت دسته بندی می شوند. اما، این نام می تواند تا حدودی گمراه کننده نیز باشد. زیرا آثار نویسندگان فوق، الزاما به صورت هماهنگ و در چارچوب یک پروژه مشترک خلق نشده است. از میان این خیل متفکرین، فقط به آثار هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، لاونتال، پولاک و تا حدودی فروم. می توان «مکتبی» اطلاق کرد. اما، حتی میان این افراد نیز، تفاوت و تنوع عمیقی حکمفرماست. دومین شاخه از نظریه انتقادی، با آثار «یورگن ها برماس»در فلسفه و جامعه شناسی عجین شده است. دیگر متفکرینی که در این نحله قرار می گیرند عبارتند از؛ آلبرت ولمر، فیلسوف، کلاوس اونه، جامعه شناس و سیاستمدار، کلاوس ادر، مردم شناس. در سطور بعد، به نظرات چهره های برجسته مکتب فرانکفورت می پردازیم. نخست باید به برخی نکات مشترک در آثار این اندیشمندان اشاره کنیم. بسط مفهوم «انتقاد»، از یک احتمال عقلی (کانت) به انعکاسی از پیدایش روح (هگل) و سپس تاکید بر شرایط خاص تاریخی (کاپیتالیسم)، از مهمترین نکات مشترک در آثار این متفکران است. آنها سعی داشتند که بینش انتقادی را به تمامی عرصه های پراتیک اجتماعی تسری دهند. بدیهی است که در این صورت،نوک تیز این انتقاد، متوجه ایدئولوژی می شد که به نظر ایشان واقعیت اجتماع را قلب کرده و تلاش می نماید تا مناسبات نامتقارن قدرت را از انظار پنهان کرده و آن را مشروع جلوه دهند. این متفکرین، در تلاش بودند راهی نو برای تبیین تضادها و مخاصمات اجتماعی و بیان منافع گروه های جامعه بیابند. آنها امیدوار بودند با بررسی دقیق سیستم های تولید و بازتولید «سلطه» بتوانند به ریشه های «سلطه» دست پیدا کرده و آن را از ورای پوشش های ایدئولوژیک به جامعه بنمایانند. اغلب این متفکرین، نخست به عنوان فیلسوف تربیت شدند و آموزش دیدند. تقریبا همه آنها، میراث فلسفی آلمان را به نقد کشیدند و بالاخره تک تک این افراد سعی کردند حصارهای بلندی را که به دور تفکر و اندیشه بشری کشیده شده بود و او را درون سیستم های بسته فکری محصور کرده بود بشکنند. تنها در این صورت بود که اندیشه انتقادی فرصت رشد و نمو پیدا می کرد. هر چهار متفکر برجسته مکتب فرانکفورت (هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، هابرماس) عناصر برجسته ای از ایده آلیسم آلمان را با خود داشتند. (مثلا نظر آنها درباره ماهیت عقل، حقیقت و زیبایی) اما، این عناصر را به شیوه کانت و هگل مورد بازنگری و فرمول بندی مجدد قرار دادند. پس از مارکس، آنها نیز «تاریخ» را محور نگرش فلسفی و اجتماعی خود عنوان کردند اما، درحالی که، آنها همه دانش و معرفت بشری را به لحاظ تاریخی مشروط می دانستند، در عین حال اعلام می کردند که حقیقت تا حدود زیادی مستقل از منافع اجتماعی (و طبقاتی) است. بخش اعظم آثار نظریه پردازان مکتب انتقادی را مجموعه ای از دیالوگ های انتقادی با فلاسفه قبل و معاصر و نیز متفکرین اجتماعی تشکیل می دهد. درواقع، چهره های سرشناس مکتب فرانکفورت، کاری جز تلفیق نظرات کانت، هگل، مارکس، وبر، لوکاچ و فروید انجام ندادند. برای «هابرماس» برخی سنت های فکری آنگلوآمریکایی، ازجمله فلسفه لینگوئیستیک (Linguistic) و فلسفه های غیراجتماعی، از اهمیت فراوان برخوردار بود. دیالکتیک در نزد هگل، یک جریان پیوسته نفی و اثبات است؛ آنتی تز، تز را نفی کرده و در سنتز به اثبات درمی آید. دیالکتیک منفی مکتب فرانکفورت سعی می کند این خصلت سازنده و مثبت دیالکتیک هگل را از آن سلب کرده و مرحله سوم جریان دیالکتیکی یعنی مرحله سنتز را حذف کند و آن را در یک نفی همیشگی و پایدار نگاه دارد. اندیشه، همواره باید درحال ویران کردن و نفی باشد، بی آنکه راه اثباتی نشان دهد. این حقیقت که مارکسیسم در دوران استالین به یک ایدئولوژی سرکوبگر تبدیل شد، یکی از ارکان استدلالی مکتب فرانکفورت بود که آن را دلیلی بر نقض مفاهیم کلاسیک مارکسیستی در برخورد با پدیده های عینی زندگی قلمداد می کردند. آثار «وبر» و «فروید»، متوجه پاسخگویی به معضلاتی بود که رویاروی مارکسیست ها قرار داشت (مثلا اینکه چرا انقلاب در غرب محتمل است اما به وقوع نمی پیوندد؟). بسیاری از اندیشمندان مکتب فرانکفورت، تحت تاثیر نظرات ضدمارکسیستی «وبر» و «فروید» قرار گرفتند اما، تاکید آنها بر اندیشه های غیرمارکسیستی نباید دلیلی بر گرایشات ضدسوسیالیستی آنها تلقی کرد. به عنوان مثال، مکتب فرانکفورت، تاکید بیش از حد مارکس را بر اقتصاد سیاسی برای تبیین مسائل مبتلا به جامعه معاصر، کافی نمی دانست. توسعه بیش از حد دامنه فعالیت های دولت، رابطه تنگاتنگ و فزآینده «روبنا» و «زیربنا»، گسترش آنچه که «صنعت فرهنگی» نام گرفته، و رواج بیش از حد خودکامگی و اقتدارگرایی، همه و همه نشانگر ضرورت ادغام عناصر جدید در تئوری اقتصاد سیاسی مارکس است. جامعه شناس سیاسی، انتقادگرایی فرهنگی (Cultural Criticism) و روانکاوی ابزارهایی بود که مکتب انتقادی برای نیل به این هدف مورد استفاده قرار می داد. مکتب فرانکفورت، با طرح مسائلی در زمینه تقسیم کار، بوروکراسی، الگوهای فرهنگی، ساختار خانواده و نیز مسئله محوری مالکیت و کنترل، قصد داشت مفهوم انتقاد را گسترش دهد و به تحول در مفهوم «سیاست» نائل شود.
گالری تصاویر

لینک کوتاه :
https://aftabir.com/article/show/29610
PRINT
شبکه های اجتماعی :
PDF
نظرات
جدیدترین اخبار ها
بروزترین اخبار ها
مطالب مرتبط

مشاهده بیشتر

با معرفی کسب و کار خود در آفتاب در فضای آنلاین آفتابی شوید
همین حالا تماس بگیرید