بهطور معمول تصور میشود که کشتن پسر بدست پدر در ایران یک امر عادی به شمار میرفته، و به همین جهت بوده که جلوههایی هم در هنر داشته مانند داستان ?رستم و سهراب?. اما بهطور معمول، یک امر عادی نمیتواند ویژگیهای تراژیک داشته باشد و یک غمنامه به شمار آید مانند هزاران جنایتی که هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال بدست پدران و پسران و مادران و دختران رخ میدهد ( که البته نه یکدیگر بل دیگران را میکشند ) و هیچکدام آنها هم غمنامه به شمار نمیآید و ویژگی تراژیک هم ندارد. بنابراین به نظر میرسد آنچنانکه برخیها باورمندند ? و در این مورد پافشاری هم میکنند و اصطلاح پسرکشی را هم در همین راستا آفریدهاند- پسرکشی در ایران یک سنت معمول نبوده بلکه مذموم هم بوده. ازین رو، رخ دادن آن ? چون به ندرت رخ میداده - اثرات عاطفی در پی داشته، و این اثرات عاطفی همان است که بنیان معنای ?غمنامه یا تراژدی? شده است و چند داستان بر اساس آن آفریده شده که زیباترین آنها همین داستان رستم و سهراب و سپس داستان رستم و اسفندیار است.
داستان رستم و اسفندیار را میتوان دارای درونمایهی پسرکشی دانست، چون گشتاسپ پسر خویش ? اسفندیار ? را آگاهانه به رزم رستم میفرستد تا کشته شود اما رستم در داستان رستم و سهراب پسر خود را نمیشناسد، و بنابراین او پسر خود را نمیکشد بلکه دشمنی را از پای در میآورد که به ایران یورش آورده و قصد ویرانی میهن و کشتار مردم او را دارد. به ویژه که در شاهنامه، ما ایرانیان برای دفاع از جان و مال و میهنمان رستم را به رزم سهراب میفرستیم وگرنه رستم به هیچ دلیل دیگری نمیتوانست با سهراب روبرو شود. بنابراین دادن لقب پسرکش به رستم به هیچ روی عادلانه نیست.
اکنون با بررسی داستان ?رستم و سهراب?از شاهنامهٔ اصل و سپس ماجرای " رفتن گشتاسپ به روم " از شاهنامهٔ افزوده میکوشیم نشان دهیم که: ۱? در حالیکه ماجرای رفتن گشتاسپ به روم یک قصهی فراباور کودکانه است ، رستم و سهراب همهٔ ویژگیهای یک داستان بسیار خوب را داراست؛ و ۲- چگونه میشود که نویسندهای در یک بخش از کتابش بتواند داستانی همجون غمنامهی رستم و سهراب را بنویسد ، اما در بخش دیگر همان کتاب از عهدهٔ نوشتن ماجرای رفتن گشتاسپ به روم بر نیاید؟
غمنامهٔ رستم و سهراب
در داستان?رستم و سهراب? نویسندهٔ اصل( توضیح برای کسانی که پژوهش معمای شاهنامه را نخواندهاند: در این کتاب کوشیدهام ثابت کنم که فردوسی نویسندهٔ کل شاهنامه نیست بلکه او از پادشاهی لهراسپ، بدون داستان رستم و اسفندیار، به پس را نوشته که در اینجا شاهنامهٔ افزوده نامیده میشود و نویسندهٔ بخش نخست شاهنامه از آغاز تا پایان پادشاهی کیخسرو، به همراه داستان رستم و اسفندیار، که شاهنامهٔ اصل نامیده میشود کس دیگر است) از همان آغاز با چند بیت بسیار زیبا ما را آمادهٔ رویارویی با یك فاجعه میكند و احساس غم و اندوه را در قلب ما میكارد. سپس با آرامش از هوس رستم به شكار و رفتن او به سمنگان میآغازد و پس از آن صحنهی بسیار زیبای آمدن تهمینه به بالین رستم در هنگام شب را میآورد كه در آن تهمینه با رستم گفتوگو میكند و در این گفتوگو یكی از زیباترین توصیفهای رستم را در سراسر شاهنامهٔ اصل از زبان تهمینه به دست میدهد.
میوهی این برخورد شبانه و عاشقانه پیوند رستم و تهمینه است. پس از آن رستم به ایران باز میگردد و تهمینه باردار میشود. با گذشت چند ماه سهراب زاده میشود و از همان آغاز ویژگیهای پدرش ـ رستم ـ را در خود نشان میدهد. سهراب پس از آنكه بزرگتر میشود و خود را میشناسد، تفاوت خود با دیگران را نیز در مییابد و مادرش را برای شناختن پدرش زیر فشار میگذارد و در مییابد كه رستم دستان پدر اوست.
تا این جا هنوز ما در دیباچهی این غمنامه ایستادهایم. داستان واقعی از آن جایی آغاز میشود كه سهراب، چون نام رستم را به عنوان پدرش میشنود، منی میزند و با خامی بسیار برای یافتن پدرش به ایران یورش میبرد. و در واقع خامی اوست كه اساس غمنامهاش را میریزد و چنان كه گفتهاند:
خشت اول چون نهد معمار كج
تا ثریا میرود دیوار کج
سهراب خشت نخست را كج میگذارد و لاجرم دیوار زندگیاش به كجی بالا میرود. در غرب غمنامه را ?افتادن از اوج? تعریف میكنند اما در ایران این?اشتباهات? است كه غمنامهها را بنیان میگذارد. اشتباهاتی كه خشت نخست زندگی را كج میكند. چیزی كه در غمنامهٔ سهراب رخ میدهد. از این رو اخلاق جایگاه بسیار ویژهای در غمنامههای ایران دارد. چیزی كه در غمنامههای غربی دیده نمیشود، چراکه بنیان غمنامه در غرب گروهی و اجتماعی ست اما در ایران این بنیان، فردی و پرورشی - اخلاقی.
او با شناخت رستم به عنوان پدرش ناگهان خود را شكستناپذیر مییابد و از هیجان آن سر از پا نمیشناسد و ناگهان خود را گم میكند.
چنین گفت سهراب كاندر جهان
بزرگان جنگاور از باستان
نبرده نژادی كه چونین بود
كنون من ز تركان جنگاوران
برانگیزم ا ز گاه كاووس را
به رستم دهم تاج و تخت و كلاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
بگیرم سر تخت افراسیاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
چو روشن بود روی خورشید و ماه
كسی این سخن را ندارد نهان
ز رستم زنند این زمان داستان
نهان كردن از من چه آیین بود؟
فراز آورم لشكری بیكران
ز ایران ببرم پی توس را
نشانمش برگاه كاووس شاه
ابا شاه روی اندر آرم به روی
سر نیزه بگذارم از آفتاب
نباید به گیتی كسی تاجور
ستاره چرا برفرازد كلاه؟
ـ ج ۲/۱۷۹
این اندیشهٔ بسیار خودپرستانه و خودخواهانه و خام، پایهٔ نخستین رویداد اصلی این غمنامه ـ یورش به ایران ـ میشود. اگر یادتان باشد رستم هم در پیرامون همین سالها است كه فیل سپید را میكشد و آرزوی بودن در رزمها را میكند. اما او پدری همچون زال دارد كه او را آموزش میدهد. سهراب بدون چنین پدری است كه رشد میكند و دارای پرورش درست نیست و رفتارش به كوچه گردان بیشتر شباهت دارد. اوست كه در هنگام پرسیدن نام پدر خود از مادرش او را تهدید میكند كه:
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
ـ ج ۲/۱۷۸
در سراسر شاهنامهٔ اصل تنها دو چهرهٔ سهراب و اسفندیار هستند که چنین رفتاری با مادرانشان( = زنان ) دارند. اسفندیار نیز در داستان رستم و اسفندیار هنگامیکه مادرش در برابر وی از نیکیها و نیروی رستم یاد میکند تا بدین وسیله از رفتن اسفندیار به رزم رستم جلو گیرد، اسفندیار بر او خشم میگیرد و وی را ناسزا میگوید و بیاحترامی میکند. جالب است که هر دو چهره ? سهراب و اسفندیار ? در شاهنامهٔ اصل، منفی هستند. پیداست كه نویسندهٔ اصل رفتار آنها نسبت به مادرانشان را با آگاهی توصیف کرده و با آوردن چنین صحنهای ـ كه در آن سهراب، مادرش را تهدید میكند ـ نیز میخواسته نشان دهد كه اگر سهراب كشته نمیشد و رستم هم او را همچون پسرش میشناخت و رزمی با هم نداشتند، باز هم سهراب كسی نبود كه بشود او را اداره كرد. ما پس از این خواهیم دید که این معنی به هیچ روی از خرد دور نیست.
سهراب كسیست كه ـ هرچند در نخست میگوید كه میخواهد ایران را بگیرد و بسپارد به رستم اما ـ پیداست نه تنها به رستم حسادت میكند بلكه او را به چیزی هم نمیشمارد. با اینكه دریافته رستم پدر اوست با این وجود هنگامی كه هجیر از رستم ستایش میكند كه:
كسی را كه رستم بود هم نبرد
تنش زور دارد به صد زورمند
چنو خشم گیرد به روز نبرد
هماورد او بر زمین پیل نیست
سرش زآسمان اندر آید به گرد
سرش برترست از درخت بلند
چه همرزم او ژنده پیل و چه مرد
چو گرد پی رخش او نیل نیست
ـ ج ۲/۲۱۷
اما سهراب به جای آنكه از داشتن پدری همچو رستم شادان شود و هجیر را پاداش دهد كه چنان ستایشی از پدر او میكند، به او خشم میگیرد:
بدون گفت سهراب از آزادگان
چرا چون ترا خواند باید پسر
سیه بخت گودرز كشوادگان
بدین زور و این دانش و این هنر
ـ ج ۲/۲۱۷
و همچنین به رستم نیز حسادت میكند و در ادامه به هجیر میگوید:?تو مردان جنگی كجا دیدهای
كه چندین زرستم سخن بایدت
از آتش ترا بیم چندان بود
چو دریای سبز اندر آید زجای
سر تیرگی اندر آید به خواب
كه بانگ پی اسپ نشنیدهای
زبان بر ستودنش بگشایدت
كه دریا به آرام و خندان بود
ندارد دم آتش تیزپای
چو تیغ از میان بركشد آفتاب
ـ ج ۲/۲۱۸
میبینید كه سهراب به جای آنكه از ستایشهای هجیر دربارهٔ رستم شادان شود و به او بگوید كه رستم پدر اوست، برعكس به او خشم میگیرد و نسبت به رستم هم حسادت میكند و هم میكوشد تا او را ناچیز و خوار بشمارد ، چنانکه او را به تیرگی و خود را به آفتاب همانند میکند. اكنون میتوان گمان زد كه اگر چنین كسی زنده میماند چه میتوانست رخ دهد. آیا اسیر وسوسههای افراسیاب نمیشد و ایران را با خاك یكسان نمیكرد؟
گذشته از همهٔ اینها كه دربارهٔ سهراب گفته شد، بیتجربگی او را نیز ـ كه در هیچ رزمی نبوده ـ بیفزایید. بنابراین اگر دست به چنین اشتباهی میزند، در مورد او، از واقعیت دور نیست.
اشتباه بزرگ سهراب، كه اساس غمنامهاش را میریزد، در اینهاست؛ نخست اینكه تا نام رستم را به عنوان پدرش میشنود خود را گم میكند و خودخواهی و خودپسندیاش چندین برابر میگردد. و بدون آنكه به رستم آگاهی دهد و از خواست او آگاه شود، برای او تصمیم میگیرد كه او را بر تخت ایران بنشاند. این خودخواهی و خوپسندی و شتاب در یافتن چنین باوری از هیجانی سرچشمه میگیرد که بر بنیان خامی و کودکی و لوطی منشی عامیانهٔ او ? که پسامد کوچهگردیها و بیسرپرستی اوست - استوار است.
دوم ) بسیار شتابناك و بیبرنامه و بیاندیشه دست به یورش میزند.
سوم ) با این كه او از كین دیرینهٔ تورانیان و ایرانیان آگاه است اما باز با سپاهی از تركان و از سوی توران به ایران یورش میبرد.
چهارم ) هرچند كه او از كین بسیار ریشهدار افراسیاب نسبت به ایران آگاهی دارد اما لشكری را كه افراسیاب به یاری او میفرستد میپذیرد، و این درحالی است كه تازه سهراب آهنگ آن دارد كه پس از آوردن دخل كیكاووس دخل افراسیاب را نیز بیاورد. ببینید که خامی تا چه اندازهای !
پنجم ) هنگامی هم كه به ایران میرسد چنان شتابناك رفتار میكند كه هیچ فرصتی به ایرانیان نمیدهد تا دریابند كه او در اصل برای چه آمده است. و چنان هراسی در دل آنان میاندازد كه ایرانیان دیگر نمیتوانند او را جز دشمن خطرناك چیز دیگری بشمارند.
و ششم ) سهراب كه در جامهٔ دشمن دیرینهٔ ایرانیان یورش آورده و از همان آغاز ورودش چنان هراسی در دل آنان افكنده، باز هم با خامی بسیار چشم دارد كه آنان رستم را، كه همیشه امید ایرانیان بوده، به او نشان دهند تا او را بكشد.
اكنون ما نخستین رویداد اصلی را داریم و میتوانیم دو پرسش معمولیمان را طرح كنیم كه: چرا او به ایران یورش میبرد؟ و چگونه این كار را انجام میدهد؟ یورش سهراب به ایران دارای برهان بیرونی نیست بلكه دلیل آن در درون خود اوست. سهراب آدمی بد و ناپاك دل، یعنی دیو چهره، نیست اما آدمی است بسیار خودخواه و خودپسند و یورشگر، كه پیامد و پسامد كوچهگردیها و ولگردیهای اوست. وهمهٔ اینها به دلیل نبودن پدر است كه میبایست در یك چنین دورانی از نوجوانی بالای سر او باشد و نیروی جوانیاش را اداره كند و به او راه درست را نشان دهد، به ویژه که سهراب نوهٔ شاه سمنگان و بنابراین یک شاهزاده است و ازین رو هر کاری که میخواسته میتوانسته انجام دهد ، و میتوان گفت که او افسارگسیختهتر از دیگر نوجوانان هم سن و یال خوذ است و همچنین نشان میدهد که تا چه اندازهای وجود پدر? به ویژه پدری مانند رستم - میتوانسته در سرنوشت او اثر داشته باشد .
سهراب خود را یگانه میپندارد و همین كه میشنود رستم هم پدر اوست، این خودخواهی و خودپسندیاش به گونهٔ احمقانهای افزون میشود. این كه میگوید:
چو رستم پدر باشد و من پسر
چو روشن بود روی خورشید و ماه
نباید به گیتی كسی تاجور
ستاره چرا برفرازد كلاه ؟
به همین برهان است. او چنان در این خودخواهی و خودپسندی خویش غرق است ـ و یا دست كم پس از آن كه میفهمد رستم پدر اوست غرق میشود ـ كه دیگر آمادگی پذیرش كس دیگری را ندارد. او به گونهٔ احمقانهای میپندارد كه با بودن او و رستم كس دیگری حق پادشاهی ندارد. اینها رجزخوانی سهراب نیست، چرا كه او در میدان رزم و روبروی دشمن قرار ندارد، و در واقع هنوز كسی او را تهدید نكرده و به رزم فرا نخوانده. بنابراین آنچه را كه در این باره میگوید از باور درونی او سرچشمه میگیرد.
و چنین است كه غمنامهٔ او زاده می شود: او فرزند پهلوان پهلوانان رستم است و همچون خود او زورمند و نیكدل. اما بسیار خام و خودخواه و خودپسند. اگر یك آدم دیو چهره چنین كشته میشد، اندوهی برای او زاده نمیشد. اما اینكه یك جوان بیگناه و پاكدل رشتهی زندگی خویش را براساس اشتباهات خود میبرد اندوهناك است.
به هر روی این برهان یورش سهراب به ایران است. اما چگونه این یورش انجام میگیرد؟
لشكر فراهم كردن سهراب دارای دو بخش است؛ یكی آنكه خودش از هر سویی لشكر فراهم میكند؛ و دیگری افراسیاب است كه لشكر بزرگی به سرداری هومان ـ پهلوان تورانی ـ به یاری او میفرستد.
نویسندهٔ اصل لشكر فراهم آوردن سهراب را تنها در یك بیت روایت میكند:
زهر سو سپه شد بر او انجمن
كه هم با گهر بود و هم تیغ زن
ـ ج ۲/۱۷۹
روایت و چگونگی دو روی تضاد هستند كه هرگز در كنار یكدیگر نخواهند ایستاد؛ اگر چگونگی باشد روایت جایی ندارد و اگر روایت باشد چگونگی نخواهد بود. اما این شیوهٔ نویسندهٔ اصل در سراسر شاهنامهاش است؛ هركجا كه لشكرسازی ـ یا هر رویداد دیگری ـ چندان مهم نباشد با چند بیت از آن میگذرد. در این جا نیز چنین میكند. علت این زودگذری در واقع این است كه پیش از آن خود سهراب در این باره گفته:
كنون من ز تركان جنگاوران
فراز آورم لشكری بیكران
میبینید كه سهراب دربارهٔ این كه چگونه لشكرسازی كند در این بیت گفته است. بنابراین برای نویسندهٔ اصل همین كافی بوده تا تنها اشارهای به آن داشته باشد. اما در واقع دلیل دیگری نیز دارد و آن لشكر فرستادن افراسیاب برای سهراب است. زیرا این از اهمیت ویژهای برخوردار است. چون پس از این در كشته شدن سهراب نقش خواهد داشت. از این روست كه نویسندهٔ اصل بهتر دیده است تا به جای پرداختن به چگونگی لشكرسازی سهراب به این یكی بپردازد.
سهراب همینكه چنین آهنگی میكند آگاهی به افراسیاب میبرند كه:
خبر شد به نزدیك افراسیاب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی
سپاه انجمن شد بر او بربسی
سخن باین درازی نباید كشید
كه افكند سهراب كشتی بر آب
همی رای شمشیر و تیر آیدش
كنون رزم كاووس جوید همی
نیاید همی یادش از هر كسی
هژبر نر آمد ز گوهر پدید
بنابراین افراسیاب شاد میشود و نخستین كاری كه میكند لشكری به سرداری هومان به سوی او گسیل میدارد. چرا؟ این طبیعی است كه اگر كسی به ایران یورش بیاورد بیشك افراسیاب دوست او خواهد بود. اما در این جا سهراب یك ویژگی دیگر نیز دارد و آن اینكه او پسر رستم است. بنابراین افراسیاب با فرستادن دوازده هزار گرد جنگاور به یاری او: ۱ـ میخواهد به سهراب كمك كند تا مگر سهراب بتواند ایران را بشكند. بنابراین میاندیشد كه اگر سهراب ایران را شكست دهد و بتواند رستم را بكشد: او را در خواب خواهیم كشت و سپس ایران بدون رستم در دست ما خواهد بود. و برای همین هم هست كه به سردارانش در این باره میگوید:
چو بیرستم ایران به چنگ آوریم
وزان پس بسازیم سهراب را
جهان پیش كاووس تنگ آوریم
ببندیم یك شب بر او خواب را
و ۲ـ او میخواهد با فرستادن این لشكر در واقع از نزدیك سهراب را زیر نگاه هم داشته باشد تا او نتواند پدرش را بشناسد. و از این روست كه به سردارانش هشدار میدهد كه:
پدر را نباید كه داند پسر
مگر كان دلاور گو سالخورد
كه بندد دل و جان به مهر پدر
شود كشته بر دست این شیر مرد
ـ ج ۲/۱۸۱
بنابراین نامهای بسیار دلپسند برای سهراب مینویسد و لشكرش را به سرداری هومان به همراه چندین بار هدیه به سوی او گسیل میدارد.
میبینید كه لشكر فرستادن افراسیاب بسیار مهمتر از لشكرسازی خود سهراب است و به همین برهان هم هست كه نویسندهٔ اصل به جای پرداختن به آن بر این یكی تكیه میكند. و همچنین میبینید كه نخستین رویداد اصلی این غمنامه گذشته از برهان دارای چگونگی نیز هست.
بدین روش سهراب خود را در كاخ بدون دری كه با خشت و گل خامی و خودخواهی و خودپسندیاش میسازد، زندانی میكند و راه برون رفت خویش را از دست میدهد؛ تورانیان چون تنها به كشته شدن رستم به دست او و پیروزی بر ایران میاندیشند از نشان دادن پدرش به او سرباز میزنند؛ و هجیر ـ پهلوان ایرانی كه در همان آغاز ورود سهراب به ایران به دست او اسیر میافتد ـ نیز رستم را به او نمیشناساند چون میاندیشد:
به دل گفت پس كار دیده هجیر
بگویم بدین ترك با زور دست
ز لشكر كند جنگ او ز انجمن
برین گونه كتف و بر و یال او
از ایران نیاید كسی كینه خواه
چنین گفت موبد كه مردن به نام
كه گر من نشان گو شیر گیر
چنین یال و این خسروانی نشست
برانگیزد این بارهی پیلتن
شود كشته رستم به چنگال او
بگیرد سر تخت كاووس شاه
به از زنده دشمن بدون شادكام
هجیر در واقع دارد خود را فدای ایران میكند كه:
اگر من شوم كشته بر دست اوی
چو من هست گودرز را سالخورد
چو گودرز و هشتاد شیر گزین
پس از مرگ من مهربانی كنند
چو ایران نباشد تن من مباد
نگردد سیه روز چون آب جوی
دگر پور هشتاد و شش شیرمرد
همه نامداران با آفرین
زدشمن به كین جان ستانی كنند
چنین دارم از موبد پاك یاد
ـ كلالهی خاور/ج۱/۴۱۷)
از این رو در دفاع از رستم است كه او را نشان سهراب نمیدهد و دفاع از رستم در واقع دفاع از ایران معنا میدهد. در این جا حق با هجیر است چون سهراب نه همچون دوست بلكه همچون یك دشمن خطرآفرین به ایران یورش آورده و با تهدیدهایش میكوشد تا رستم را ناچیز بشمارد:
بدو گفت سهراب از آزادگان
چرا چون تو را خواند باید پسر
تو مردان جنگی كجا دیدهای
كه چندین ز رستم سخن بایدت
از آتش تو را بیم چندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
سر تیرگی اندر آید به خواب
سیه بخت گودرز كشوادگان
بدین زور و این دانش و این هنر
كه بانگ پی اسپ نشنیدهای
زبان بر ستودنش بگشایدت
كه دریا به آرام و خندان بود
ندارد دم آتش تیز پای
چو تیغ از میان بركشد آفتاب
ـ ج ۲/۲۱۷