در روزگار قديم تاجرى بود سه پسر داشت، چون پير و ناتوان شده بود پسر بزرگ خود را طلبيد و گفت: ”چون من پير و ناتوان شده‌ام، مى‌خواهم کار تجارت خود را به تو واگذار کنم. بنابراين صد تومان به تو مى‌دهم برو جواهرات و اجناس خريده و با آن تجارت کن.“ پسر حرف پدر را قبول کرد و صد تومان را گرفته به طرف بازار رهسپار شد. اتفاقاً در بين راه برخورد به چند نفر از زن‌هاى بدکار و او را فريب دادند و به منزل خودشان بردند. پسر نادان هم پول‌ها را در آن شب خرج کرد و صبح به طرف منزل بازگشت.


پدر از او سؤال کرد: ”فرزند چه کردي!“ گفت: ”پول‌ها تمام شده، و قضيه را براى پدر گفت.“ پدر در جواب او گفت: “برو تو لايق تجارت نيستي.“پس پسر دومى خود را خواست و سرمايهٔ را به تو مى‌دهم تا تو از طرف من به تجارت مشغول باشي، او رفت و سرمايه را تمام کرد، حالا من باز صد تومان به تو مى‌دهم بيبينم تو مى‌توانى کار مرا به‌دست بگيرى و تجارت مرا عهده‌دار شوي“. پسر امر پدر را قبول کرد و پول را گرفته به طرف بازار رفت. باز اين پسر هم مانند اولى چند نفر رفيق بد دور او را گرفتند و پول‌ها را خرج مشروب و هوى هوس خود کرد. صبح شد، به طرف منزل رفت.


پدر از او سؤال کرد: ”چه کردي؟“ اين هم جواب برادرش را داد پدر گفت: ”برو شما هيچ کدام جاى مرا نخواهيد گرفت و روزگار شما به بدبختى دچار خواهد شد.“ پس پسر سومى خود را خواست و گفت: ”برادرهاى بزرگ تو لايق تجارت نبودند و عاقبت روزگار آنها به بدبختى مى‌افتد. اکنون به تو سرمايه مى‌دهم برو بازار جواهرات و اجناس خريده ببر ديار ديگر مشغول تجارت بشو.“ پسر اطاعت امر پدر را نمود و صد تومان گرفته به طرف بازار رفت در بين راه ديد مرده‌اى را به درخت بسته‌اند و او را شلاق مى‌زنند رفت جلو سؤال نمود: علت چيست که مرده را شلاق مى‌زنيد؟ به و گفتند برو چه کارت هست به اين کارها؟ پسر گفت: ”نه مقصود را به من بگوئيد شايد بتوانم علاج آن را بکنم.“ گفتند ما صد تومان از اين از اين آدم مى‌خواستيم و حالا مرده، ما او را شلاق مى‌زنيم تا پول خود را بگيريم.


پسر گفت: ”مرده که چيزى نمى‌فهمد، او را آزاد کنيد و بشوئيد و دفن کنيد، من صد تومان را مى‌دهم.“ آن‌وقت صد تومان را به آنها رد کرد و به طرف منزل بازگشت. پدر گفت:”چه کردي“ پسر گفت: ” مرده را آزاد کردم“. پدر گفت: ”بسيار خوب صد تومان ديگر به تو مى‌دهم برو جنس بخر.“ بپسر گرفته و رفت جواهر و هرچه ديگر بگير برو دو سه نفر غلام بخر.“ پسر گرفت و رفت هرچه در بازار ندا کرد کسى به او جواب نداد تا رسيد به دروازه ديد يک نفر آدم لخت دارد وارد دروازه مى‌شود و مى‌گويد من نوکر مى‌شوم. پسر ديد کسى نيست که نوکر او بشود. پس همان مرد لخت را برداشته به منزل رفت.


پدر گفت: ”چرا آدم لختى آوردي؟“ گفت: ”هرچه جار زدم کسى بگيرم نيامد. اين را ديدم و گفت نوکر مى‌شوم. همين را آوردم.“ پدر از او سؤال کرد: ”اسمت چيست؟“ گفت: ”فرامرز“ پس به او لباس پوشانده و به او گفتند مى‌توانى همه کار را به عهده بگيري. گفت: بله. پس پسر دستور داد که فردا صبح مى‌خواهم برويم مسافرت، بايد باربندى کنى و ناشنائى مرا حاضر کنى تا صبح اول آفتاب حرکت کنيم. فرامرز قبول کرد و صبح خيلى زود از خواب بيدار شده پنجاه قاطر حاضر نمود و باربندى کرد و چاى ارباب را حاضر نمود و او را از خواب بلند کرد و گفت بلند شويد برويم. ارباب موقعى بلند شد ديد همه‌چيز حاضر است پس به فرامرز گفت: ”آفرين بر تو مى‌توانى کارهاى مرا انجام دهي.“ پسر ناشتائى خورد و آمد با پدر خود خداحافظى کند و برود پدر به فرزند خود گفت: ”از اين راهى که شما مى‌رويد در بين راه يک کاروانسرائى است يک آب انبار.


در اينجا هيچ‌کدام منزل نکنيد و برويد بالاتر. پسر گفت چشم و خداحافظى کرد. با فرامرز حرکت کردند تا رسيدند به کاروانسرا. فرامرز بار پائين گرفت. پسر گفت: ”پدرم گفته اينجا منزل نکنيم.“ فرامرز گفت: ”طورى نمى‌شود.“ پسر قبول کرد و فرامرز شام را حاضر نموده و قاطرها را بست و شام خوردند. ارباب را خواباند و خودش هم روى بارها خوابيد. يک وقتى ديد روشنائى چراغى از دور نمايان است و کم‌کم جلو مى‌آيد. فرامرز ديد الان نزديک مى‌شوند. بلند شد در بين قاطرها يک قاطر موشک بود او را باز کرده و او را به جلوى اينها فرستاد. يک وقتى بعد از ساعتى شد ديد آن چراغ که خيلى نزديک بود خاموش شد و قاطر موشک سر و صورت خون‌آلود برگشت. پس فرامرز بلند شد و دستب بر پشت موشک کشيد و شيرينى به دهن او گذاشت و او را ناز کرد رفت خوابيد.


صبح بلند شد رفت بيرون کاروانسرا ديد چهل نعش افتاده برگشت ارباب بلند شد. چاى خورده پرسيد: ”فرامرز چرا قاطر موشک صورتش خونين است؟“ فرامرز دست ارباب را گرفته بيرون رفت و گفت: ”اين نعش‌ها ميدانى کى هستند؟“ گفت: ”چه شد؟“ گفت: ”اينها دزدانى هستند که پدرت مى‌گفت.“ ارباب آفرين بر فرامرز کرده و گفت: ”مرحبا تو قابل ستايشي.“ پس باربندى کرده رفتند تا رسيدند به آب انبار. باز آنجا فرامرز بار پائين گرفت باز پسر گفت: ”پدرم گفت اينجا بار پائين نگيريم.“ فرامرز گفت: ”نه‌طورى نمى‌شود.“ باز مثل همان‌جا بار پائين گرفتند و شام درست کرده خوردند. ارباب خوابيد. فرامرز هم روى بارها خوابيد. يک وقتى فرامرز ديد گرگى با روباهى به هم رسيدند گرگ از روباه پرسيد: ”آقاى روباه اينجا چه مى‌کني؟“ روباه هم به او گفت: ”تو چه مى‌کني؟“ گرگ گفت: ”من هر شب مى‌آيم اينجا تا شکارى کنم.


اتفاقاً در اين نزديکى گله گوسفندى است و يک سگ بزرگ اينجا است و نمى‌گذارد ما برويم شکارى کنيم من هم گرسنه بودم رفتم اينججا تارسيدم به شهر ديدم سرهاى آدم به دبوارها زده است.“ روباه گفت: ”چرا؟“ گرگ جواب داد: ”چون در اين شهر دختر پادشاه ديوانه است هر کس او را نتوانست علاج کند سر او را بريده و بالاى منارها مى‌کشند.“ گفتگوى اين دو نفر تمام شد. فرامرز همه صحبت‌هاى اينها را شنيد. صبح بلند شده چاى ارباب را داد و رفت گفت: ”من الان مى‌آيم“ فرامرز به طرف گله رفت و چند ليره هم با خود برد و به چوپان گفت ”اين سگ را مى‌فروشي.“ گفت: ”اگر اين را بفروشم گوسفندهايم از دست مى‌رود“. گفت: ”قيمت گوسفندان تو چند است؟“ گفت: ”صد تومان.“ فرامرز صد تومان به او داد و گفت: ”اين پول گوسفند است اگر گرگ آنها را پاره کرد، اين پول آن اگر هم نکرد تو فايده بردي.“ چوپان از خدا خواست و سگ را داد. فرامرز سگ را به ده قدمى برده و لقمه نانى به او داد، دستى بر پشت او کشيد و سنگى پهلوى خود آماده کرد.


سگ همين‌که به خواب رفت فرامرز سنگ را به فروق سر او زد و مغز سر او را بيرون آورده در کاغذى پيچيده و در جيب خود گذاشت و به طرف همان شهرى که دختر پادشاه ديوانه بود رفت. پرسيد: ”چرا در شهر شما سر آويزان است؟“ گفتند: ”چه کار داري“ گفت من: ”غريبم مى‌خواهم بدانم“ گفتند: ”در اين شهر دختر پادشاه ديوانه است هر که مى‌رود او را معالجه کند نمى‌تواند آن‌وقت سر آنها را بريده به منارها آويزان مى‌کنند.“ فرامرز گفت: ”من مى‌خواهم بروم و دکترم، من را ببريد نزد پادشاه.“ گفتند: ”تو نمى‌تواني.“ گفت: ”شما چه کار داريد.“ و رفت نزد پادشاه سلام کرد گفت: ”قربان قبلهٔ عالم گردم من آمدم دختر شما را معالجه کنم.“ پادشاه گفت: ”اگر نتوانستيد مانند ديگران کشته مى‌شويد.“ گفت: ”سر من از سر اينها عزيزتر نيست.“ پادشاه قبول کرد گفت: ”حالا چه لازم داري؟“ گفت: ”يک حمامى را داغ کنيد با يک منقل آتش و کاسه سرکه ببريد و يک تلفون بکشيد در حمام و دختر راه هم آنجا ببريد.“ پادشاه امر کرد فورى همه‌چيز حاضر شد.


فرامرز رفت در حمام دختر چون ديوانه و حمام هم داغ بود به‌سر روى فرامرز پريد. پس فرامرز او را به زمين انداخت و قدرى از مغز کله سگ آب کرده به دماغ او ريخت و قدرى هم سرکه، دختر تکانى خورد و گفت: ”اى مرد اينجا چه کار داري؟“ فرامرز گفت: ”داد نزن من دکترم آمدم تو را معالجه کردم. حالا گوى تلفون را بردار به پدرت تلفون کن بيايد تو را ببرد.“ و خودش هم رفت بيرون حمام نشست. دختر به پدر تلفون کرد. فورى هفت شهر را آينه‌بندان کردند و لباس بردند براى دختر پوشيد، با درشکه با فرامرز آمدند به منزل پادشاه لباس داد به فرامرز. فرامرز گفت: ”من نمى‌خواهم.“ پادشاه گفت: ”پس بايد دختر مرا بگيرى چون تو او را خوب کردي.“ فرامرز گفت: ”من نمى‌خواهم من يک ارباب دارم. اگر او خواست به او بدهيد.“ گفت: بسيار خوب رفت نزد ارباب خود تمام قضيه را گفت و به او سفارش کرد خودت را به‌طور متانت بگير و همه قضيه را به او حالى کرد. بلند شد با فرامرز به قصر پادشاه رفتند.