امروز دوشنبه 10 دی 1403

Monday 30 December 2024

گنجور پروین اعتصامی


1401/07/27
کد خبر : 23464
دسته بندی : قصیده
تعداد بازدید : 280 نفر

 

ای دل عبث مخور غم دنیا را


فکرت مکن نیامده فردا را


کنج قفس چو نیک بیندیشی


چون گلشن است مرغ شکیبا را


بشکاف خاک را و ببین آنگه


بی مهری زمانهٔ رسوا را


این دشت، خوابگاه شهیدانست


فرصت شمار وقت تماشا را


از عمر رفته نیز شماری کن


مشمار جدی و عقرب و جوزا را


دور است کاروان سحر زینجا


شمعی بباید این شب یلدا را


در پرده صد هزار سیه کاریست


این تند سیر گنبد خضرا را


پیوند او مجوی که گم کرد است


نوشیروان و هرمز و دارا را


این جویبار خرد که می‌بینی


از جای کنده صخرهٔ صما را


آرامشی ببخش توانی گر


این دردمند خاطر شیدا را


افسون فسای افعی شهوت را


افسار بند مرکب سودا را


پیوند بایدت زدن ای عارف


در باغ دهر حنظل و خرما را


زاتش بغیر آب فرو ننشاند


سوز و گداز و تندی و گرما را


پنهان هرگز می‌نتوان کردن


از چشم عقل قصهٔ پیدا را


دیدار تیره‌روزی نابینا


عبرت بس است مردم بینا را


ای دوست، تا که دسترسی داری


حاجت بر آر اهل تمنا را


زیراک جستن دل مسکینان


شایان سعادتی است توانا را


از بس بخفتی، این تن آلوده


آلود این روان مصفا را


از رفعت از چه با تو سخن گویند


نشناختی تو پستی و بالا را


مریم بسی بنام بود لکن


رتبت یکی است مریم عذرا را


بشناس ایکه راهنوردستی


پیش از روش، درازی و پهنا را


خود رای می‌نباش که خودرایی


راند از بهشت، آدم و حوا را


پاکی گزین که راستی و پاکی


بر چرخ بر فراشت مسیحا را


آنکس ببرد سود که بی انده


آماج گشت فتنهٔ دریا را


اول بدیده روشنئی آموز


زان پس بپوی این ره ظلما را


پروانه پیش از آنکه بسوزندش


خرمن بسوخت وحشت و پروا را


شیرینی آنکه خورد فزون از حد


مستوجب است تلخی صفرا را


ای باغبان، سپاه خزان آمد


بس دیر کشتی این گل رعنا را


بیمار مرد بسکه طبیب او


بیگاه کار بست مداوا را


علم است میوه، شاخهٔ هستی را


فضل است پایه، مقصد والا را


نیکو نکوست، غازه و گلگونه


نبود ضرور چهرهٔ زیبا را


عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان


ندهد ز دست نزل مهنا را


ای نیک، با بدان منشین هرگز


خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را


گردی چو پاکباز، فلک بندد


بر گردن تو عقد ثریا را


صیاد را بگوی که پر مشکن


این صید تیره روز بی آوا را


ای آنکه راستی بمن آموزی


خود در ره کج از چه نهی پا را


خون یتیم در کشی و خواهی


باغ بهشت و سایهٔ طوبی را


نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی


نیکو دهند مزد عمل ما را


انباز ساختیم و شریکی چند


پروردگار صانع یکتا را


برداشتیم مهرهٔ رنگین را


بگذاشتیم لؤلؤ لالا را


آموزگار خلق شدیم اما


نشناختیم خود الف و با را


بت ساختیم در دل و خندیدیم


بر کیش بد، برهمن و بودا را


ای آنکه عزم جنگ یلان داری


اول بسنج قوت اعضا را


از خاک تیره لاله برون کردن


دشوار نیست ابر گهر زا را


ساحر، فسون و شعبده انگارد


نور تجلی و ید بیضا را


در دام روزگار ز یکدیگر


نتوان شناخت پشه و عنقا را


در یک ترازو از چه ره اندازد


گوهرشناس، گوهر و مینا را


هیزم هزار سال اگر سوزد


ندهد شمیم عود مطرا را


بر بوریا و دلق، کس ای مسکین


نفروختست اطلس و خارا را


ظلم است در یکی قفس افکندن


مردار خوار و مرغ شکرخا را


خون سر و شرار دل فرهاد


سوزد هنوز لالهٔ حمرا را


پروین، بروز حادثه و سختی


در کار بند صبر و مدارا را


لینک کوتاه :
https://aftabir.com/article/show/23464
PRINT
شبکه های اجتماعی :
PDF
نظرات

مشاهده بیشتر

با معرفی کسب و کار خود در آفتاب در فضای آنلاین آفتابی شوید
همین حالا تماس بگیرید