انتقاد همانا بررسی یک موضوع – بعبارت دانش، پراتیک یا عمل- بمنظور معین کردن ارزش آن است. برای این کار باید موضوع را با عیار یک هنجار معتبر، یعنی توصیف مناسب ارزشی که موضوع آن میطلبد، سنجید.
در این مفهوم شباهت زیادی بین فلسفه ونقد وجود دارد؛ زیرا از زمان افلاتون روش فلسفی بمثابه رجوع بازتابی به دانشها و پراتیکهایی که درصدد است ارزش آن را نشان دهد، تعریف میشود، حتا بنظر میرسد که فلسفه تنها نقد موجه است. درواقع، نقد داشتن یک هنجار معتبر را ایجاب میکند. البته، هر رجوع هنجارین موجه نیست. اگر هرکس بخواهد تصور کند که دیگری باید کنشهای او را بعنوان مدل اختیار کند و گفتمانهای دیگر باید خود را با گفتمان او تنظیم کنند، باز همه گفتمانها و همه کنشها مطابق نیستند. ممکن است بنظر رسد که فلسفه یگانه نقد موجه در مقیاسی است که بنابر خاستگاههایش تنها گفتمانی درک میشود که بررسی گوهر هر نوع هنجاریت – هنجاریت حقیقت برای گفتمانها، هنجاریت درست برای پراتیکها و هنجاریت زیبایی برای اثرها- را بعنوان موضوع معلوم میکند. پس تنها فلسفه میتواند کاربرد هنجارها را تضمین و نقد همه نقدها را پیشنهاد کند و حتا جانشین آنها شود.
اما حتا بدین وسیله نیز جنبه غیراساسی نقد برای فلسفه نمودار میگردد. هدف نخست فلسفه، پژوهش حقیقت درباره حقیقی، درستی و زیبایی و نه کاربرد آن در یک دنیای تاریخی که از کنار درست، نادرست، حقیقت و اشتباه، انتقادهای معتبر و نامعتبر میگذرد. ((۱
پس لازم است که این رابطه سنتی فلسفه و نقد تغییر کند تا موضوعی مانند فلسفه نقدی ظاهر شود. دو امکان گشوده است: خواه فلسفه پراتیکاش را برپایه موضوع نقد سمت و سو دهد، خواه شکل بررسی انتقادی به پژوهش حقیقت بدهد. این دو امکان با فلسفه روشنگران و فلسفه کانت و جنبش هگلیهای جوان که مارکس محصول آن است و کوشید آنها را ترکیب کند، مطابقت دارد. از زمان هگلیهای جوان تا عصر ما، مفهوم نقد اغلب با فلسفه یکی دانسته شده است، البته، بنحوی که مفهوم همزمان هدف فلسفه را مشخص میکند. (۲) این تناقض فلسفه معاصر که یکی از انگیزههای این بررسی را تشکیل میدهد، در کانون اثرهای مارکس قرار دارد. درواقع، ما آن را با حرکت از همانندی فلسفه و نقد و بیرون کشیدن نتیجه لازم طرح نقد از فلسفه ملاحظه خواهیم کرد.
مبنای این تناقض (ناسازه) در فکر هگلیهای جوان است. عمدهترین نمایندگان آنها عبارتند از: فون سیزکوفسکی، بوئر، روگه، فویرباخ و اشتیرنر. معرفی طرح فلسفی آنها برخی ملاحظههای تاریخی را ایجاب میکند.
فلسفه روشنگران، نقد به مفهومی است که توصیف حقیقت در آن از کاربردش در غیر حقیقت جداییناپذیراست. تئوری حقیقت این فلسفه به افشای پیشداوریها و خرافهها میپردازد و تئوری درست (juste) آن بررسی حقوق مثبت را به شکل تئوری حقوق طبیعی هدف روشن خود میداند. این فلسفه دو هدف انتقادی دارد:
۱) یکی علیه قدرت سیاسی که شکل حقوقی پیدا میکند
۲) دیگری علیه قدرت روحی که شکل نقد مذهب پیدا میکند. هر دو نقد به یکدیگر وابستهاند. ازینرو، غیرعقلانیت قدرت سیاسی متکی بر غیرعقلانیت قدرت روحی است. بنابراین، وحدت این فلسفه نقدی به تعریف آن بنابر امر و نهیهای سیاسی وابسته است. ((۳
پس این سیاست است که رابطه نقد فلسفه با دو موضوع جامعه و گفتمانها و یگانگی این دو موضوع را فراهم میآورد. درواقع، این شکل نقد و این دو موضوع از ماهیت سیاست مایه میگیرد. آیا سیاست پرسش متداول درباره عدالت در جامعه، بررسی انتقادی آن از منظر هنجارهای درست نیست؟ این پرسش شکل گفتمان پیدا نمیکند و بنابراین واقعیت آیا بیدرنگ مسئله اعتبار و بررسیشان را برپایه هنجارهای حقیقت مطرح نمیسازد؟ ازینرو، اگر بپذیریم که سیاست بطور اساسی انتقادی است، خواهیم پذیرفت که آن نیز در حقیقت فلسفه است. هگلیهای جوان به این نتیجهگیری سوق داده شدند که نقد سیاسی باید در رادیکال بودن پرسش فلسفی ریشه بیابد.(۴) همچنین بررسی رابطهای که بین فلسفه و سیاست برپایه نقد برقرار میگردد، بما امکان میدهد که درستی داوریای که میپذیرد سیاست نزد مارکس مبهم باقی مانده، بررسی گردد. ((۵
حال به اندیشمندان دوره روشنگری باز میگردیم: بعقیده آنان، این استقلال و نابی عقل و استعداد آن در بیان هنجارهای حقیقت و درست، استقلال آن در برابر آنچه خودش نیست، به آن امکان میدهد که نقد را بکار اندازد، یعنی درباره مطابقت حق و گفتمانهای درست و حقیقت داوری کند. بنابراین، نقد تابع عقل است و آن چیزی جز کاربرد سیاست نیست. اعتقاد به نقد، اعتقاد به خرد، اعتقاد روشنگران به اصلهای حقهای طبیعی و پیشرفت علم است که باید در همه قلمروهای دانش توسعه یابد. فلسفه کانت نمایشگر تکمیل و نفی این مفهوم نقد است. زیرا اگر همه چیز تابع نقد، پراتیک و گفتمان باشد، چرا عقل در نفس خود چنین نباشد؟ چنانکه میدانیم، اثرهای کانت مبتنی بر تحلیل عقل برپایه بررسی خاص آن و بیان داوری نقادانهای است که بوسیله آن کاربردهای موجه و ناموجهاش متمایز میشوند. پس کاربرد موجه ناخالص و محدود است. بنابراین واقعیت، نقد نمیتواند در همه گفتمانها و همه پراتیکها توسعه داده شود. ازینرو، مذهب و حقوق باید تا حدودی از سلطه و نفوذ آن بپرهیزند.
کانت همانندی سیاسی فلسفه و نقد را رد میکند. اما پدیداری نقد جدیدی را ممکن میسازد. او برای نخستین بار نوعی فلسفیدن را میآغازد که شکل آن بررسی انتقادی صحت خاص آن است. در حالی که فلسفه جزمی توانایی عقل را در ذکر هنجارهای حقیقت و درست مسلم میداند، فلسفه نقدی به بررسی این توانایی میپردازد. هگل بویژه این توانایی عقل را در انجام نقد خاص خود حفظ میکند و خود شکل شناخت امر واقعی را از آن میسازد. او برپایه مفهوم دیالکتیک شکلی را انتخاب میکند که بنابر آن دانش با تأمل روی ناکافی بودن نتیجههایی که قبلا بدست آمده پیشرفت میکند و تصمیمهای لازم را از آن نتیجه میگیرد. ازینرو، دیالکتیک حرکتی است که دانش با کاربرد بررسی انتقادی در خویش به تولید خود میپردازد، حرکتی که در آن حقیقت از نفی غیر حقیقت ناشی میشود.
بعقیده روشنگران، نقد، رابطه فلسفه با موضوعهایش را نشان میدهد. با کانت نقد رابطه خود را با خودش به نمایش میگذارد. ازینرو، برای هگلیهای جوان چیزی جز ترکیب این دو سمتگیری برای همانند کردن نقد و فلسفه باقی نمیماند. آنها میاندیشیدند امکان آن را در دیالکتیک بیابند. در واقع، آنها آنجا خصلت جداییناپذیر پژوهش فلسفی حقیقت و نقد غیر حقیقت تاریخی و بدین وسیله پایه یک اصلاح نقد سیاسی را ملاحظه میکردند.
با وجود این، این امر مستلزم یک دگرگونی در مفهوم دیالکتیک است که ضرورت دارد آن را در یک کلمه بیان کنیم. حرکت دیالکتیکی برای هگل حرکت Aufhebung (۶) است که همزمان بمعنی نفی و حفظ است و میتوان آن را حذف (Supression) ترجمه کرد. با اینهمه، مسئله عبارت از حرکت نفی است که ضمن این مخالفت، غیر حقیقت دانش حقیقت تولید میکند. البته این یک حرکت برای حفظ است. زیرا اگر غیر حقیقت بدین ترتیب بوسیله حقیقت نفی میشود، در عین حال در مقیاسی که در غیر حقیقت، حقیقت مییابد، حفظ میگردد. بعقیده هگل، حرکت دانش حرکت امر واقعی را نیز تولید میکند. اگر تضاد میتواند تولید حقیقت کند، بخاطر این است که واقعی و مثبت است. در واقع، هر واقعیت کارآییاش را از تضادهایی بیرون میکشد که بر آنها متکی است. بعقیده او، شناخت تضادهای واقعی نباید به نقد واقعی بیانجامد.
از دید هگلیهای جوان اینجا دریافتی محافظهکارانه از دیالکتیک وجود دارد. زیرا تضادهای امر واقعی خیلی بیشتر نشانه غیرعقلانی بودن آن است. همچنین مسئله عبارت از تبدیل نفی هگلی به نفی واقعی، آزاد کردن لحظه نفی از لحظه حفظ و گسترش دیالکتیکی است که خصلت مخرب تضادها را تصدیق میکند. (۷) آنها امکان آن را باز نزد هگل جستجو میکنند. درواقع، فلسفه تاریخ به ما نشان میدهد که چگونه هر عصر پس از تحقق یافتن خود را نفی میکند. این قانون که در «درسهایی درباره فلسفه تاریخ» و در «پدیدارشناسی» توضیح داده شده، بیش از مطرح ساختن امر واقعی برپایه تضاد، برعکس این را بما نشان میدهد که چگونه واقعیت تاریخی تن به تضادهای خاص خود میدهد. بنظر میرسد که در آنجا نفی بر حفظ پیشی میگیرد. ((۸
موضوع نقد هگلیهای جوان آنها را به تنظیم دوباره تمهای هگلی از منظر فلسفه تاریخ سوق میدهد. موضوع فلسفی آنها، که میتوان آن را یگانه انگاری تاریخی نامید، بیان مخصوصا روشنی نزد فون سیزکوفسکی پیدا کرد. زیرا بعقیده او تاریخ یک میکروسکوپ یعنی یک بخش از کل که او در آن بازتاب مییابد، نیست، بلکه میکروسکوپی است که همه واقعیتها را دربر میگیرد. (۹) بعلاوه این موضع پیریزی هدف سیاسی فلسفه نقدی را بطور هستی شناسانه ممکن میسازد. هگلیهای جوان در مبارزه علیه سلطنت پروس که دارای مجمعهایی با اختیارهای مشورتی بود، از حزب لیبرال دفاع میکردند. و این با توجه به درک آنها از تاریخ بمثابه صیرورتی که انقلاب فرانسه جهت آن را نشان میدهد، در حقیقت تمایل اصلاحگرایانهشان را تغذیه مینمود. (آنها همچنین معتقد بودند که آلمان در پایینتر از سطح تاریخ قرار دارد. (۳۸۵، O. ۳) آنها بشیوه هگل تاریخ را چونان پیشرفت دیالکتیکی روح و خرد و از این قرار بمثابه کوشش در جهت سازماندهی منظم جامعه برپایه اصل آزادی درک میکردند. اگر این روند دیالکتیکی است، برای این است که آنجا روح بتدریج خود را از آنچه نیست آزاد میکند و بنابر تضاد گوهر عقلانی و عاملهای غیرعقلانی تحقق خود در هر دوره بحرکت درمیآید (ازینرو، عاملهای سلطنت طلب و مذهبی نهادهای پروسی با محرکهای دمکراتیکی که دربر دارند، در تضاد آشتیناپذیرند). بر پایه این تضاد است که گوهر و معنی تاریخی فلسفه آشکار میشود. در واقع آن بمثابه لحظه تأمل روح در خودش که [هر] عصر از جنبههای عقلانی آن آگاهی مییابد، و بدین ترتیب، تضاد عقلانی و غیر عقلانی برای او هویدا میگردد، تفسیر شده است. فلسفه عنصر اصلی نقد تاریخ است. (۱۰) هگلیهای جوان بدین ترتیب تئوری هگل را که بر حسب آن هر فلسفه همزمان بیان و نفی عصر خویش است، اختیار میکنند: اما گوهر فلسفه را از آن میسازند. در صورتی که بعقیده هگل، مسئله تنها عبارت از پدیدار تاریخی گوهر غیر تاریخی فلسفه است. (۱۱) برتری عصر بنابر فلسفه برای آنها یک برتری تاریخی، برتری آینده در رابطه با حال است. بهمین دلیل، آنها پس از فونسیزکوفسکی طرح فلسفه آینده را که چیزی جز تکمیل بعد نقدی فلسفه نیست، بنا مینهند.
یک چنین فلسفه تاریخ هدف دوگانه نقد سیاسی را امکانپذیر میسازد: یکی هدف نقد واقعیت تاریخی و دیگری هدف گفتمانی که آن را توجیه میکند؛ فلسفه تاریخ در بین آنها قرار دارد. فلسفه با بیان ضرورت حرکت دیالکتیکی که هر هستی تاریخی باید تابع آن باشد، به نقد وضعیت اجتماعی- سیاسی میپردازد. و از سیستم هگلی، در مقیاسی که مدعی شرح مفهوم تاریخ از منظر غیرتاریخی است، و به حمایت از تز پایان تاریخ میانجامد و بدین ترتیب امید به دگرگونی بنیادی وضعیت اجتماعی – سیاسی عصر را نفی مینماید، انتقاد میکند. یگانه انگاری هگلیهای جوان آنها را به داوری ناموجه درباره این ادعای فلسفه در فراسو بودن تاریخ سوق میدهد.
آنها با تصدیق این مطلب که فلسفه فرانمود یک عصر است، به این اندیشیدن راه یافتند که فلسفه نمیتواند مدعی نقد واقعی عصر گردد. نتیجه این که از عمل حفظ تزهای هگل که اصل آن رد شد، خودداری شده است؛ در واقع این اندیشه درک تاریخ و پیشرفت روح در آن است که تفسیر فلسفه را نه فقط بعنوان فرانمود یک عصر، بلکه بعنوان فرانمود حرکت تاریخی عقلانی ممکن میسازد. البته، اندیشه درک تاریخ ایجاب میکند که فلسفه قادر به بیرون کشیدن خود از تاریخ برای سیر در صیرورت آن باشد. این دشواری با مسئله ناسرگی برخورد میکند که قبلا توسط کانت معرفی شد. هنجارهای خرد که بوسیله صیرورت تعین یافته چگونه میتوانند اختیاری حفظ شوند. اگر داوریهای هنجاری فرانمود حرکت تاریخی هستند و این حرکت بوسیله هنجارها رهبری نمیشود، چه ارزشی میتوانند داشته باشند؟ این مسئلهها که هگلیهای جوان از آنها پرهیز کردهاند، نقش قطعی در مسئلهگزاری (پروبلماتیک) مارکس ایفاء میکنند. آنها به رابطه دوسویه و نامسلط هگلیهای جوان بر هگل باز میگردند. بنظر میرسد که انتخاب تزهای پذیرفته و رد شده بیش از منطق منسجم فلسفی با ناگزیریهای استرتژیک مطابق است. بعلاوه، تزهایی مانند تزهای پیشرفت عقلانی تاریخ فقط پیشفرضهایی هستند. آنها بطور عقلانی و از آن کمتر با روش انتقادی تدوین نیافتهاند. بدین ترتیب، انتقاد هگلیهای جوان به انتقاد روشنگران که متکی بر اعتقاد ساده به نابی خرد و استعداد آن در داوری عقلانی است، گرایش دارد.
اندیشه مارکس، وارث فلسفه دوره جوانی هگل همواره در یک اعتقاد دوگانه نظم و ترتیب یافته بود. اعتقادی که بعد تاریخی تئوری از او میطلبد که آن را مطابق با کاربردش در هدفهای سیاسی و پراتیکاش سازد. ازینرو، اثر او شکلهای متفاوت کاربرد انتقادی تئوری را بر حسب موضوعهای متفاوت اساسی که او دنبال میکند، نمایش میدهد، سپس اعتقادی که تاریخمندی تئوری شکل ویژه را از آن کسب میکند. مارکس هرگز به محدود کردن کاربرد مفهوم نقد در موضوعهای سیاسی و پراتیکهای تئوری بسنده نکرد. او اصل دوره جوانی هگل در زمینه رابطه میان تاریخمندی گفتگو و شکل انتقادی آن را حفظ کرد. بنابراین میبینیم که در چه مفهومی میتوان از نقادی مارکس سخن گفت. در این مفهوم که او کوشید کاربرد خاص تئوریاش را با تفسیر گوهر و هدفهای تئوری مطابق سازد. مسئله این مطابقت توسط خود مارکس موضوع بندی شده و بنابر متنهایی است که ما برای تفسیر آن تلاش میکنیم. متنهایی که یا به بنیاد فلسفی و یا روشن کردن اسلوب شناسانه روش خاص او اختصاص دارند.
ما اینجا بررسی نقادی مارکس را بعنوان شکل تئوریک در نظر داشتیم و توانستهایم از تز بیهودگی چنین بررسی دفاع کنیم. (۱۲) در واقع، یک نقادی وجود نداشت، بلکه نقادیهایی وجود داشت که بنابر موافقت مارکس هر یک در موضع سیاسی ویژه تعریف میشوند. این نقادیها بطور مشترک دارای یک طرح تئوریک ویژه نبودند، برعکس، بعقیده ما یک یگانگی و پیوستگی تئوریک در نقادی مارکس وجود دارد. تأمل او در نقد – که البته روی مسئله معنیهای پراتیک فکر تکیه میکند- همواره به مسئله اساسی رابطه فکر و تاریخ اشتغال داشته است. قضیه برای او یک مسئله است، زیرا تاریخمندی تئوری بعنوان پایه بعد انتقادی آن و بعنوان ناسرگی تاریخی که برای هدفهای انتقادیاش مانع ایجاد میکند، درک شده است. تز شرطی بودن تئوری بنابر تاریخ باید به نسبیگرایی و شکگرایی بیانجامد. البته، رابطه نقد با هنجاریت مانع آن میشود. همچنین نقادی خود را مدیون چیرگی آنتی تز نسبیگرایی و عقلگرایی میداند. قضیه عبارت از مسئله تئوریک است. هدف ما نشان دادن این است که چگونه مارکس آن را مطرح کرد و چگونه تلاش کرد آن را حل کند.
● فلسفه نقدی
نخستین مرحله، توجه به تزی است که در ۱۸۴۱ منتشر شد و به «اختلاف فلسفه طبیعت» در نزد دموکریت و اپیکور اختصاص دارد. در آن وقت دلمشغولی مارکس پایهریزی فلسفه نقدی دوره جوانی هگل بود. (۱) این دلمشغولی بیانگر انتخاب درونمایه فلسفه اپیکوری است. درواقع، هگلیهای جوان با وجود یگانه انگاری تاریخی به اندیشیدن درباره فلسفه که متأثر از تاریخ نباشد، رو آوردند و بدین ترتیب به نقدی مشابه نقد روشنگران کشانده شدند. این خواست مشابه خواست عدهای بود که نقد روشنگران و حق آگاهی از خویش را برای مقابله با دنیای تاریخی میستودند. و مانند فردریک کوپن در کتابش «فریدریش کبیر و دشمنانش» (۲) سیستم پسا ارستویی (اپیکورگرایی، رواقگرایی و شکگرایی) را بعنوان مدل اختیار کردند. از سوی دیگر، شباهتهای زیاد فلسفههای ارستویی و هگلی به این اندیشیدن مجال داد که بررسی فلسفه پسا ارستویی زمینه را برای درک جریان پساهگلی ممکن میسازد.
این دلمشغولی بنیانگذارانه با وجود کنایهآمیزیاش بیان روشنی در ملاحظههای اسلوبشناسانه پیدا میکند که در آن مارکس ضمن اندیشیدن به پراتیک تاریخ نگارانه فلسفهاش، تئوری خاص رابطههای فلسفه و تاریخ خود را توسعه میدهد و میکوشد بر پایه آن اندیشه فلسفه نقدی را دوباره فرمولبندی کند. مهمترین قطعهها در یادداشت متن انتشار یافته (O. ۳, ۸۴-۸۷) و در قطعه بررسیهای ابتداییتر (O. ۳, ۸۴۲-۸۴۶) یافت میشود که نخست بروشنی مادهاش را گرد میآورد و مفهوم آن را روشن میسازد. (۳)
● ماهیت نقدی فلسفه
مارکس مانند دیگر هگلیهای جوان نقد را در مراجعه به فلسفه و خیلی خاص بمثابه «هستی پذیری» فلسفه درک میکرد.
با اینهمه، مفهوم «هستی پذیری» میتواند در دو معنی متمایز درک گردد: از آنجا که هگلیهای جوان به اندیشه هستی پذیری فلسفه میپیوندند، مفهوم یا آنگونه که هاینه (۴) و فون سیزکوفسکی عقیده دارند، معنی پراتیک پیدا میکند که در این صورت مسئله عبارت از یک هستی پذیری پراتیک با مضمون ترقیخواهانه فلسفه است. (از این قرار یکی انگاری آزادی بعنوان پایه جامعه از نظر کانت، فیشته و هگل مطرح است) یا همانطور که فویرباخ عقیده دارد: مفهوم معنی تئوریک مییابد که بنابر ضرورت نقد درونی تأکید میکند که نقد واقعی فلسفه هگل باید هستی پذیری آن باشد. (۵(
در پس این ابهام اصطلاح شناسی نیمرخ اصل اختلافهای تئوریک گرایش دوره جوانی هگل نمودار میگردد. ابهام، در واقع شکل وضعیت نقد را پنهان میکند. همه هگلیهای جوان ضرورت فعالیت نقدی را درمییابند. و بنابر این واقعیت که فعالیت نقدی موقعیت خود را در فلسفه پیدا میکند، نقد را بمثابه هستی پذیری فلسفه درک کردند. البته، بحث آنها پیرامون این نقطه نظر دور میزند که آیا این نقد باید فلسفی باقی بماند، یا اینکه فلسفی نماند. دو موضع از جانب فون سیزکوفسکی و بوئر ارائه شده است. موضع دوم تصدیق میکند که تنها فلسفه میتواند نقدی ریشهای بیافریند و از آن نتیجه میگیرد که نقد باید فلسفی باقی بماند. برعکس، موضع نخست تأیید میکند که فلسفه از حیث اینکه در عنصر ایدهها گسترش مییابد قادر به تکمیل آزادی بگونهای که او مدعی آن است، نیست؛ پس باید کنش، پراکسیس و یگانگی واقعی هستی و فکر را بر آن ترجیح داد. هر داو منوط به این آگاهی است که آیا نقد باید خود را وقف هدف کنش پراتیک و کاربرد طرحهای از پیش تنظیم شده فلسفه کند یا اینکه بایددر نوع جدید فعالیت تئوریک، در فلسفهای دگرگون شده و مطابق با نقد سامان یابد.
مارکس در ۱۸۴۱ از راه حل دوم دفاع میکند. او بر این تأکید دارد که «هستی پذیری» فلسفه به معنی کنش واقعی کردن آن باید شکل فلسفی را حفظ کند و در این صورت حتی لازم است که در راستای تحقق آن شکل «هستی پذیری» فلسفه را پیدا کند؛ یعنی فلسفه باید عهدهدار نقد شود و بنابراین باید شکل جدیدی بیابد که بعنوان فلسفه آن را بانجام رساند.
ضرورت دادن شکل فلسفی به نقد به دو دلیل تأیید میشود. نخستین دلیل بر پایه تز هستی پذیری فسلفه شکل گرفته است. مارکس که در آن زمان با بوئر همکاری میکرد، اندیشهای را از او بوام میگیرد که طبق آن فلسفه در نفس خود پراکسیس خاص خود است. (۷) بدین ترتیب در مییابیم که آن روش فلسفی که کارش مقایسه کارآیی تاریخی با مدل دولت عقلانی مبتنی بر آزادی است، مخربتر از هر کنش سیاسی است و بنابراین، این باید بر آن ترجیح داده شود.
دلیل دوم مبتنی بر پرسش انگیزیهای دیدی است که به کاربرد کرداری هر فلسفه بسنده میکند تا ضرورت تدارک نوع جدید گفتمان فلسفی را بانجام رساند. البته این کاربرد همواره به عصری تعلق دارد که بدین ترتیب میکوشد با آن مقابله کند. این دلیل به درونمایه تاریخمندی (historicity) سیستمهای فلسفی مربوط است که در صفحههای آینده به بررسی آن خواهم پرداخت.
ازینرو، مارکس ضرورت دادن شکل فلسفی به نقد را تأیید میکند. البته او از تزی حمایت میکند که بوسیله آن با دادن شکل نقد به فلسفه آن را تکمیل میکند. و این نه از منظر سیستمهای فلسفی، بلکه از منظر گوهر فلسفه در نفس خود است.
مارکس این را بشیوه هگلی بر پایه طرح اعتلای امر واقعی تا سطح فکر تعریف میکند. گوهر فلسفه که از پیش توسط آناکساگور بشکل مشابه مشخص شده بود، از همانندی عقل (Nous) و هستی بخاطر تصدیق آن ستایش میکند. مفهوم عقل بعد تئوریک فلسفه را در مفهومی نشان میدهد که فلسفه، تئوری (théoria) و سیر و نظر (contemplation) در راستایی است که در آن نگاه متوجه عقلانیت امر واقعی است. درست همین گوهر است که فلسفه نقدی باید آن را تکمیل کند. با اینهمه، خواهیم دید که این گوهر باید از بعد سیر و تماشا وارهد. این از مشخصه اساسی دیگر فلسفه و تاریخمندی آن نتیجه میشود.
چون فلسفه نمیتواند در خارج از تاریخمندیاش درک شود، این روند که اکنون بنابر آن این گوهر تکمیل میشود، روندی تاریخی است. ازینرو، مارکس که تاریخ فلسفه یونان را بعنوان حرکت هستی پذیری این گوهر معرفی کرده بود، بیهیچ تردید فکر میکرد که همان پدیده در تاریخ از فلسفه مدرن تا هگل جریان داشته است. بنظر میرسد که یک چنین فرانمودی تکیه بر تئوری هگل دارد که برحسب آن تاریخ فلسفه نتیجه مرحلههای مختلف منطقی است که بر پایه آنها هستی پذیری تدریجی گوهر فلسفه در یک فلسفه کلی (که گاه با نقطه گرهی مقایسه شده) (۸) عملی میگردد و در همه مرحلههای پیشین تکرار میگردد. اما در قطعه دیگر بررسیهای مقدماتی، مارکس آنچه را که هگل را از او جدا میکند و آنچه را که این تحول تنها منطقی نیست، بلکه دقیقا تاریخی است، نشان میدهد. او در آنجا بر این واقعیت تأکید دارد که هر یک از این مرحلهها بوسیله تاریخ سیاسی و اجتماعی مشروط شده است. در این قطعه که به اندیشه خرد اختصاص داده شده (O ۳, ۸۱۸-۸۲۴) او نشان میدهد که پیشرفتهای فلسفه یونان متضمن تحول ذهنیت مستقلی است که به درک جهان بنابر فرانمودهای محصول عصرش پایان میدهد، تا آن را کاملا بر اساس پایه عقلانی بازسازی کند؛ یعنی برای دوباره سازمان دادن فرانمودها بر اساس اصلهای حقیقت و پراتیکها بر اساس اصلهای درست دست یازد. در واقع، بحران نهادهای آتنی آن دوره دلیل چنین عقبنشینی فرد تاریخی را فراهم میآورد و بدین ترتیب پیدایش فلسفه و تحول آن تا سطح فلسفه «کلی» را مثل فلسفه ارستو توضیح میدهد. (۹(
ازینرو، مارکس با پافشاری روی مشروط بودن تاریخی فلسفهها هگل را در این زمینه ترک نمیکند که میگفت: هر فلسفه دختر عصر خویش است و همواره از عصرش فراتر میرود و آن را نیز نفی میکند و از سوی دیگر، این دومین درونمایه فلسفههای هگل و ارستو تکرار میگردد. اگر چنین فلسفههایی کلی هستند، بخاطر این است که آنها در این فلسفهها تاریخ فلسفه را کوتاه بیان میکنند و بخصوص به شرح کلیت امر و نهی میپردازند. بدین ترتیب این فلسفهها گوهر فلسفه را تکمیل میکنند. ازینرو، آنها با تحلیل عقلانیت واقعی ناگزیر وارد رابطه نقدی با جهان میشوند. و بیدرنگ هر آنچه را که در این واقعیت معقول نیست، آشکار میسازند. پس دنیای تاریخی به دو کلیت تقسیم میشود: کلیتهای فرانمودها و پراتیکهای توجیهپذیر از راه تئوری و کلیتهای فرانمودها و پراتیکهای توجیه ناپذیر.
در واقع، هنگامی که فلسفه به فرجام پژوهش خود درباره همانندی هستی و عقلانی نزدیکتر میگردد، به تقابل با امر واقعی منقسم به عقلانی و غیرعقلانی سوق داده میشود. (۱۰(
مارکس با نشان دادن این نکته که تکمیل رابطه سیر و نظر در جهان به وارونگی آن در یک رابطه جدلی میانجامد، کوشید گوهر نقدی فلسفه را خاطر نشان سازد. فلسفه بنابر خود و از آغازش «نبود جهان» است. (۱۱) به این دلیل است که فلسفه خود را با گوهر خویش سازگار میسازد. فلسفههای هگل و ارستو شرط تقابل کلی با عصری است که از نظر جانشینانشان گسترش مییابد.
از این فلسفههای کلی که کوشیدند حق واقعیت را در فکر اعتلاء دهند، جانشینان آنها به این نتیجه رسیدند که حق امر واقعی حق فکر خاص خودشان است. (۱۲) آنها از ناکامی فلسفههای کلی، ناممکن بودن برابر کردن امر واقعی و فکر را از راه سیر و نظر استنباط کردند. «چرخش عملی» آنها که کوشش برای فلسفی کردن جهان از راه کنش است، از آنجاست. (۱۳(
بعقیده مارکس، این چرخش عملی چه از نقطه نظر سیاسی، یعنی مبارزه علیه جهان غیرعقلانی و چه از نقطه نظر آگاهی از این تضاد طرح فلسفی، «به پیشرفتهای واقعی میانجامد» (O. ۳, ۸۶) و دقیقا از نقطه نظر این تضاد طرح فلسفی است که فلسفه نقدی بمثابه تکمیل فلسفه بنظر میرسد.
گوهر فلسفه، آنگونه که سخن آنکساگور آن را به ما ارائه میکند، متأثر از یک تضاد است. در واقع، این گوهر بنابر طرح ناممکن و نشدنی خواندن سیر و تأمل عقلانیت یک جهان تاریخی هنوز هم غیر عقلانی تعریف شده است. و بعنوان زاییده بحران نمیتواند مدعی تبدیل امر واقعی به عقلانی از راه سیر و تأمل باشد. ازینرو، نمیتوان فلسفههای کلی را بعنوان تکمیل واقعی گوهر فلسفه تلقی کرد. این فلسفهها مدعی تحقق بخشیدن همانندی امر واقعی و عقلانیاند. در واقع، در صورتی هم آنها فلسفههای انتزاعی باقی بمانند، در مفهومی است که کلیت جهان را مطرح نمیکنند، بلکه فقط جنبه عقلانی آن را مطرح میکند که با اینهمه از جنبه غیرعقلانی آن جدایی ناپذیر است. تکمیل واقعی فلسفه باید تضاد گوهرش را از میان بردارد و این ایجاب میکند که در رابطه سیر و تأملی با جهان رابطه دیگر تئوریک جانشین شود.
بنابراین، امر تئوریک نمیتواند به سیر و تأمل تقلیل داده شود. در واقع، مفهوم خرد (Nous) نظام ویژه تئوری را نشان میدهد که در آن امر واقعی زاده شده و بنابر دانش نفی نشده، بلکه تفسیر، شناخته یا (در مفهوم ویژه) اندیشیده و بمراتب فاش یا نقد شده است. (۱۵(
تنها از راه نفی، جدل تئوریک و عقلانی است که غیرعقلانیت جهان میتواند در گفتمان فلسفی وارد شود. البته، باید بُعد سیر و تأمل، گوهر فلسفه را بمنظور فرض تحقق آن حفظ کرد. فلسفه واقعی نقدی خود را مکلف به آشتی دادن نیازمندیهای شناخت و نقد واقعی میداند.
● تاریخمندی سیستمهای فلسفی
بنابراین، غیرعقلانیت تاریخ خاستگاه تضاد گوهر فلسفه است. در واقع، آشکار میشود که این تضاد خود را در هر فلسفه نشان میدهد و بدین ترتیب، اندیشه سنتی سیستم فلسفی – یعنی تعریف فلسفیدن بنابر پیوستگی منطقی و هویت اندیشیدن در خود را بپرسش میکشد. این چیزی است که بویژه به مارکسِ تاریخ پرداز فلسفه مربوط میشود. البته، این تضاد زمینهساز دگرگونی تفسیر رایج سیستم هگلی میشود و به او امکان میدهد که تئوری خاصاش درباره رابطه هگلیهای جوان با هگل را مطرح سازد. بعقیده مارکس، هر فلسفه متأثر از تاریخ است، بطوری که هر سیستم بین اصل عقلانی و اصل اثباتی یا فقط تاریخی تقسیم شده است. بنابراین، خودآگاه هر فلسفه آنگونه که در اثرهای او در ارتباط با فلسفهاش دیده میشود، خودآگاهی است که به خودآگاه تاریخی یا سنتی و خودآگاه اساسی یا عقلانی تقسیم شده است. از آنجا که فلسفه بطور اساسی یک هستی تاریخی است، انتزاع کردن اصل فقط تاریخی یا غیرعقلانی ممکن نیست. به همین دلیل این یک ضرورت برای تاریخدان در زمینه «نوسازی» بر پایه این دوگرایی اصلی است؛ زیرا این دوگرایی، یگانگی و نظامبندیاش را به بیانهای یک فلسفه میبخشد. این قاعده اسلوبی در قطعهای از بررسیهای مقدماتی اینگونه در بیان آمده است:
»تاریخنگاری فلسفی (...) باید دانش واقعا فلسفی، موش کور نهان دایم در کند و کاو و خودآگاه پدیدارشناسانه سوژه پرگو و ظاهرپرداز (...) را متمایز کند. این عامل نقد در فرانمود فلسفه تاریخی کاملا ضروری است تا فرانمود عملی یک سیستم با هستی تاریخیاش مطابقت کند. مطابقت به این دلیل ضروری است که این هستی تاریخی است. اما همزمان بمثابه امری فلسفی تأیید میشود و بنابراین، توسعه یافتن بنابر گوهرش را میطلبد.»
این تصدیقها آشکارا علیه تئوری هگلی تاریخ فلسفه بیان شده است. مارکس در موردها و نکتههای متعدد از آن فاصله میگیرد. مانند هگل، بعقیده او تاریخ فلسفه باید نقد شود. اما مسئله اینجا عبارت از تکرار دریافت هگلی از نقد فلسفی نیست. این نقد عبارت از نشان دادن نارسایی ذاتی اصل عقلانی فلسفه است. برعکس، تاریخ فلسفه مارکس نقدی است که در آن او تنش موجود در هر فلسفه میان عنصرهای عقلانی و غیرعقلانی را روشن میکند. این اختلاف اساسی ریشه در دومی دارد. بعقیده مارکس تاریخ فلسفه نمیتواند بعنوان توالی فلسفههای عقلانی بر پایه اصلهایشان نشان داده شود. برای اینکه بتوان به بازسازی عقلانی فلسفههای مختلف و «فرانمود عملی»شان پرداخت. هگل در هر یک از آنها به تفکیک موضوع اساسی و فرعی مبادرت میکند. (۱۶) مارکس این همانندی غیرعقلانی با فرعی را رد میکند؛ زیرا عنصر تاریخی نمیتواند به یک عنصر غیراساسی تقلیل داده شود. البته، هگل نیز تأیید میکند که فلسفهها بطور اساسی هستیهای تاریخی هستند. اما درک او از تاریخ اینگونه بود که هر عصر بنابر اصل عقلانیتی ساختاری شده که فلسفه نمایش کامل آن است و نیز هر سیستم فلسفی میتواند خلاصه آن را در خود بشکل نامتضاد که تاریخ نتیجه آن است، بیان کند. آخرین اختلاف مربوط به سنجش فلسفههای کلی است. آنها بعنوان کلیتهای تقسیم شده دیگر نمیتوانند بعنوان اصطلاح تاریخ فلسفه تلقی شوند. اما برعکس، توضیحهای جدیدی را گشودهاند. در اینصورت فایده پژوهش از نظر تاریخپرداز فلسفه لحظهای را دربر میگیرد که جانشین فلسفههای کلی میشود؛ زیرا تضادهای مخفی سیستمهای فلسفی پیشین را در پدیداریشان نمودار میسازند. در این دورههای بحران فلسفی است که به خواندن تاریخ فلسفه نه خواندن خلاصه تاریخ در یک فلسفه کلی پرداخته میشود. از این جهت مارکس توانست جریان هگلیهای راست را افشاء کند که نمایندگان آنها فلسفه هگل را بعنوان انجام و خاتمه تاریخ فلسفه تفسیر کردند و از آن نتیجه گرفتند که فعالیت فلسفی باید در کاربرد فلسفه هگل خلاصه شود تا امر واقعی بتواند با گفتماناش مطابقت یابد. در واقع، این چیزی است که به بررسی فلسفیدن (تبلور روح مطلق) بعنوان کاربرد یک قاعده (سنجه) بازمیگردد. ((۱۷
بدیهی است که این تئوری تاریخمندی سیستمهای فلسفی مشخص کردن رابطه هگلیهای جوان با هگل را چه از دید نقد که آنها بعمل آوردند و چه در آنچه که آنها به ارث بردند، ممکن میسازد.
مارکس اینجا از نوعی نقد هگل انتقاد میکند که توسط هاینه و بوئر رواج یافت و هدف آن متمایز کردن هگل باطنی از هگل ظاهری بود. (۱۸) بعقیده آنها فیلسوف هنگامی از توضیح فکرش چشم میپوشد که این فکر با پیشداوریهای سیاسی و مذهبی عصرش آشکارا وارد تقابل شود. او با طفره رفتن از اظهار همه نتیجههای فکرش و با بیان این نتیجهها در زبان پیشداوریهای عصرش، طبیعت واقعی فکرش را پنهان میکند. ازینرو، دکترینی که برای عموم بیرونی وانمود شده، فلسفه واقعیاش را بطور ناقص بازتاب میدهد. بر این اساس وظیفه هگلیهای جوان عبارت از این بود که از یکسو، همه عنصرهای دکترین را که نتیجه مطابقت با عصر است، نقد کنند و از سوی دیگر، از راه بیرون کشیدن اندیشه واقعی هگل و سوق دادن آن تا بنیادیترین نتیجههای آن به نقد خود عصر پردازند.
مارکس در برابر این تفسیر ایرادی دوگانه را مطرح میکند: ایراد نخست از بلندپروازی منظم فلسفیدن هگل حرکت میکند. در واقع، هگل در فلسفه ضرورت متمایز نکردن نتیجه حرکت فکر را که مجال تنظیم آن را فراهم میآورد، بیان میکند. از سوی دیگر، او ضرورت پرهیز از هر تصدیق جزمی را که مبتنی بر ملاحظه مجرد یک جنبه از واقعیت است و ایجاب میکند که حرکت فکر بطور منظم در کلیت واقعیت گسترش یابد، توضیح میدهد. در این ضرورتهاست که مارکس اینجا به این تصدیق رجوع میکند که علم صیرورتی است که تا پیرامون گسترش مییابد. این ضرورتها بیدرنگ وجه تمایز میان باطنی و ظاهری فلسفه را نامناسب جلوه میدهند؛ زیرا اگر بپذیریم که ارزش فلسفه هگل در سیستمی بودن آن است، باید وابستگی متقابل بیانهای متفاوتاش را تمیز داد و از حفظ برخی از آنها خودداری و از برخی دیگر انتقاد کرد. یک چنین وجه تمایزی تنها از دید بیرونی به سیستم ممکن است. اما نمیتواند از دید خود سیستم توجیه شود. در حقیقت، آن [دید درون سیستم] کاری جز بیان اختلاف جوانان هگلی با برخی موضعهای سیاسی و مذهبی هگل انجام نمیدهد؛ اختلافی که آنها سادهلوحانه میپنداشتند در خود هگل کشف کردهاند.
مارکس در این نقد دوره جوانی هگل نقد «اخلاقی» را بباد انتقاد میگیرد. (۱۹) از آن چه میفهمیم؟ بدون شک، او نقدی را برمیگزیند که به کاربرد قاعده بیرونی برای موضوع مورد داوری میپردازد و داوری اخلاقیاش سرمشق میآفریند. ازینرو، هگلیهای جوان درباره فلسفه هگل بیشتر بنابر تزهای سیاسی و مذهبی خاصشان داوری میکنند تا بنابر سیستمی بودن خاص آن. البته، اگر مارکس میتواند از نقد اخلاقی صحبت کند، این مخصوصا در مفهومی است که داوری اخلاقی روی ارزش اراده تکیه میکند. درست این ارادهای است که اینجا با هگل نکوهش شده است. ارادهای که نخواسته است فکر واقعیاش را بیان کند و ترجیح داده است که انسان عصر خود باقی بماند. اینجاست که دومین ایراد مارکس به هگلیهای جوان پیش میآید. اگر بپذیریم که یک همسازی (۲۰) بین هسته باطنی و ظاهری وجود دارد، این به تاریخمندی فلسفیدن مربوط است تا به اراده یا خواست یک فیلسوف.(۲۱)
پس تز دو چهرهای اساسی هر سیستم فلسفی به افشای روشی میانجامد که هگلیهای جوان کوشیدند به اعتبار آن در برابر استادشان قرار گیرند. درست به همین دلیل، این تز موجب مسئله آفرینی در زمینه اقتباسهای آنها از استاد و روشی میگردد که آنها بطور مثبت به آن رجوع کردند. تقسیم فلسفه به مثبت و عقلانی که گوهر یک فلسفه را تشکیل میدهد، طرح جداسازی عنصرهای ناب و غیر ناب یک فلسفه، بویژه در موقعیت فلسفه نظاممندی چون فلسفه هگل ناممکن است.
پس جای هیچ شگفتی نیست که هگلیهای جوان قربانی غیرناب بودن فلسفه هگل که از آن ارث بردند، باشند. سیستم هگلی فرانمود عصر خود است و نقصهای جهان نیز نقصهای خاص آن است. پرسش انگیزیهایی که مارکس آن را هستیپذیری بیواسطه فلسفه میداند از آنجاست. فلسفه هگل و جهان در یک رابطه تضاد، آنگونه که هگلیهای جوان میپنداشتند، نیستند، بلکه در یک رابطه نظرپردازی، یک «رابطه اندیشه ورزی» هستند (O. ۳, ۸۵) بنظر میرسد که هر یک از دو اصطلاح به عقلانی و غیرعقلانی تقسیم شدهاند. فلسفه هگل که به عقلانی و غیرعقلانی تقسیم شده بهمان اندازه این را توجیه میکند که فلسفهای است که جهان را نقد و موضوع بندی میکند. البته، مسئله عبارت از یک رابطه وارونه است. بدین معنا که، فلسفه عقلانی است، هنگامی که میگوید جهان غیرعقلانی است. و فلسفه در صورتی غیرعقلانی است، هنگامی که میگوید جهان عقلانی است. البته، این تضاد اصلی است و این دو اصطلاح نمیتوانند از یکدیگر مجزا باشند. بطور قطع، این چیزی است که هگلیهای جوان آن را آزمودند و با بازگشت دادن فلسفهشان به جهان تعلق فلسفهشان را به جهان احساس کردند و کوشیدند از آن وارهند. (۲۲) به این ترتیب، چرخش انتقادی فلسفه آگاهی یافتن از تضاد گوهر فلسفه را ممکن ساخت، اما این «پیشرفت آگاهی»، که با «پیشرفت دانش» همراه بود، بیش از آنکه از حیث فلسفی بر ذمه گرفته شود، به «چرخش غیر فلسفی» میانجامد (همانجا.(
تاریخمندی فلسفیدن نخست برای ما بمثابه آنچه که نقد را ضروری میسازد، نمودار گردیده است. این تاریخمندی اکنون چونان چیزی که آن را تبدیل به مانع میکند، رخ مینماید. خود آگاهیهای هگلیهای جوان که از ذهنیت اشباع شده مدعی است که خود را از گذشته وارهانیده است و برای واقعیت بخشی آینده مطابق با ایدهآل عمل میکند. در واقع، آشکار میشود که آنها وابسته به گذشته باقی میمانند و به بازتابانیدن جهانشان بسنده میکنند. ما در آنجا به چیزی برخورد میکنیم که یکی از تزهای اساسی سنجشگری مارکس باقی میماند. نقد واقعیت باید همراه با پرسش درباره تاریخمندی خاصاش باشد. داو آن برقراری رابطه واقعی منفی و نه یک رابطه ساده آینهوار تئوری و واقعیت است.
● دیالکتیک و بحران
تفسیر کردن چرخش بسوی غیر فلسفه بعنوان پیشرفت فلسفه نادرست است. در ۱۸۴۱ هستیپذیری فلسفه به نفی خود مبادرت نمیکند. (۲۳) مسئله بیشتر عبارت از دادن شکل واقعا فلسفی به نقد است. اما اگر اندیشهورزیهای مارکس بدین ترتیب اندیشه فلسفه نقدی را توجیه میکنند، آنها بهمان اندازه به راززدایی فلسفه نقدی دوره جوانی هگل میپردازند که همزمان بعنوان حفظ عنصرهای فلسفی برای فرارفتن و بعنوان خروج زودرس از فلسفه معرفی شده است. فلسفه نقدی که در اصل خود توجیه شده است، امری برای ابداع کردن باقی میماند.
متنهای بطور اساسی جدلی تقریبا چیزی از شکلی که فلسفه باید پیدا کند، نمیگویند. با اینهمه آنها ضرورتها را فرمولبندی میکنند. به نام آنهاست که روند گرایش به دوره جوانی هگل هدایت شده است، زیرا هر فلسفه حقیقی نقدی باید خود را با آن وفق دهد. بدین ترتیب آنها چارچوبی را نشان میدهند که در آن فلسفههای نقدی میتوانند سامان یابند. همچنین سمتگیریهای عمومی جدل سمتگیری بازگشت ویژگیهای صوری فلسفیدن هگل به هگلیهای جوان است که مضمون آنها را حفظ میکنند. وانگهی، این در نزد هگل است که امکان فرارفت از پرسشانگیزیهای فلسفه نقدی پژوهیده شده است.
تحلیل تضاد گوهر فلسفه، مارکس را به ضرورت یگانهسازی شناخت و نقد سوق داده است. او بنابر نقد درونی درصدد بانجام رساندن آن بود. زیرا این نوع نقد، پیوستگی جایگاه امر واقعی و نفی آن، شناخت و افشای آن را نشان میدهد. در واقع، اینجا نقد مبتنی بر تضادهای خاص موضوع مورد نقد است. این نوع نقد با نمونه نقد بیرونی که بیشتر متکی بر شناخت ناکافی ویژه موضوع مورد نقد است و ناکامل بودن آن در هنجار خارجی، یعنی هنجار حقیقی برای گفتمانها یا به بیان دیگر هنجار درست برای پراتیکها را تأیید میکند، فرق دارد. نمونه دوم نقد از دو کاستی رنج میبرد. کاستی نخست به یکسویگی هنجار و کاستی دوم به رابطه واقعیت و هنجار مربوط است. (۲۴) هر دوی آنها در افشای رابطه هگلیهای جوان با استادشان دخالت دارند. از یکسو، نقد بیرونی همواره در معرض رویارو قرار دادن یک هنجار چون و چرا پذیر با امر واقع که درباره آن داوری میکند، قرار دارد. هگلیهای جوان رابطه فلسفیشان را که بعنوان هنجار حقیقت درک میشود، در برابر فلسفه هگل قرار میدهند. در صورتیکه صحت گفتگویشان به هیچوجه ثابت نشده است. در واقع، بنظر میرسد که توجیه جایگاه فلسفی آنها از جایگاه هگل مایه میگیرد. ازینرو، آنها نمیتوانند بطور مطلق با هگل مخالفت کنند. البته، آنها میبایست در اندیشه دیدگاه فلسفیشان برای خویش باشند تا اینکه خود را از آن آزاد سازند و بنابراین، وارد نقد درونی شوند. از سوی دیگر، نقد بیرونی در واقع همواره در معرض یکسویگی خصلت پروبلماتیک کاربرد هنجارها در امرهای واقع قرار دارد. برای داوری کردن درباره اخلاقی بودن یک کنش تنها یک قاعده اخلاقی معتبر کافی نیست. باید روشی را مشخص کرد که قاعده بتواند بنابر بافتی که کنش در آن جا دارد، بکار برده شود. نقد بیرونی تا زمانی که به رویارو قرار دادن هنجار با واقعیت بسنده میکند، در معرض یکسویگی قرار دارد. ازینرو، نقد باید در شناخت ویژه موضوع داوری شده وارد شود و از آنجا درونی گردد. بیش از تأیید تضاد فلسفه هگل با اصل او، هگلیهای جوان ناگزیر بودند با رجوع به شرایط تاریخی واقعیتپذیری آن، توضیح دهند که چرا این اصل چنین شکلی پیدا میکند. ازینرو، آنها مشاهده کردهاند که این تضاد به خود اصل فلسفه هگل مربوط است.
مدل نقد درونی، رابطه مارکس را با هگل تنظیم میکند و نیز بر نقد دنیای تاریخی که مبتنی بر تئوری تضادهایش است، فرمانرواست. ازینرو، از ۱۸۴۱ یکی از سمتگیریهای اساسی سنجشگری مارکس بوجود میآید. مارکس در ۱۸۴۶ جدل علیه نقد اخلاقی جامعه را تکرار کرد. (۲۵) او در نوبههای متعدد روی ضرورت توسعه نقد که ریشه در شناخت واقعیت دارد، پافشاری میکند.(۲۶) او «تدوین دستور آشپزی برای دیگهای آینده» را رد میکند و ادعاهای دیگری را برای نقد جز ادعاهای بیان خصلت نارسای دنیای زمان حال نمیپذیرد.
میتوان درنظر گرفت که آنجا مسئله عبارت از دانش قطعی فکر اوست. بشرط اینکه بپذیریم خصلت به نسبت نامعین، مفهوم نقد درونی نوسانهای متفاوت را ممکن میسازد. بنابراین، درک مفهوم و نقشی که این درک برعهده دارد، بسیار مهم است. نقد فلسفه هگل برپایه توضیح خصلت متضادش عمل کرده است. همچنین این طبیعت متضاد دنیای اجتماعی سیاسی است که نقد آن را توجیه میکند. در هر دو حالت تضاد از راه تقابل عقلانی و غیرعقلانی درک میشود. این امر پیوستگی مارکس به شکلواره دوره جوانی هگل را که بنابر آن صیرورت تاریخی از راه جانشینی تدریجی امر عقلی بجای امر غیرعقلی شکل گرفته، آشکار میسازد.(۲۸) البته، این پیوستگی جزیی است.
تز پیشرفت عقل در تاریخ میتواند هگلی بنظر آید. در واقع، هگلیهای جوان آن را در مفهومی تفسیر کردهاند که بیشتر به فیشته و هگل باز میگردد. آنها دنیای تاریخی را بمثابه ازخودبیگانگی روح در عینیتی که مانع آزادیاش است، بررسی کردهاند. آگاهی دیگری جز آگاهی که روح به آن میبخشد، ندارد. بدین ترتیب، حرکت تاریخ حرکت ذهنیتی است که از تقابل با جهان بازنمیایستد.(۲۹) برعکس از نظر هگل جهان صیرورت روح عینی است؛ یعنی در هر عصر دنیای روح عینی، دنیای آداب و نهادها همسازی ویژه و ثبات خاص خود را دارد. حوزههای مختلف دنیای تاریخی (خانواده، جامعه و دولت) برای ایجاد نوعی سیستم مبتنی بر یکدیگرند و بدین ترتیب، نوعی واقعیت کسب میکنند که هگل آن را کیفیت واقعی مینامد. این درک تاریخی است که مارکس از آن دفاع میکند. ازینرو، دغدغه کیفیت واقعی در بخش بزرگی پیوستگیاش را به فلسفه هگل بیان میکند.(۳۰) این فلسفه اینجا بنابر تفسیر دنیای تاریخی در رابطه با کلیت و بنابر ارزش سازگار با سیستمی بودن فلسفیدن در بیان میآید.
این اختلاف در زمینه تفسیر تاریخ حالتمندی جدید نقد را مطرح میکند. هدف مشترک هگلیهای جوان شرکت فعال در حرکت تاریخ است. بدین منظور نقد باید در سطح تاریخ قرار گیرد. (O. ۳, ۳۸۵) البته، به این امر نمیتوان در تقابل با دنیای تاریخی مدعی هنجارهای عقلانی که هستی آن تنها در گستره ذهنی است، دست یافت. اشاره هگل جوان به آینده با ادعای ذهنیت وارهانیدن خود از جهان و داوری کردن درباره آن بر پایه هنجارهای بیرونی در پیوند است. البته، رهایی از ذهنیت در نفس خود نتیجه غیرعقلانیت دنیای تاریخی است. بوسیله آن است که امر عقلانی باید چون غیرعقلانی پژوهش شود. زیرا این تضاد آنها در درون دنیای تاریخی است که حرکت تاریخ را میسازد. نقد باید در شناخت زمان حال ریشه بدواند.
پس نقد درونی بنابر ایده شناخت و درونمایه تضاد امر عقلانی و غیرعقلانی درک میشود. و ازینرو، به دیالکتیک توسل میجوید که مدل شناخت ناشی از تضاد را فراهم میکند. مارکس «ساختن» سیستمهای فلسفی برپایه تضاد اساسیشان را پیشنهاد میکند و نیز باید این کلیت را که دنیای تاریخی است، بر اساس تقسیمی شناخت که سازنده آن است. واژگانی که سلبیت (پارگی، تقسیم و تفاوت)(۳۱) را مینمایاند، بروشنی نشان میدهد که دیالکتیک در مفهوم سلبی تضادهایش درک شده است. بنابراین، نقد باید مبتنی بر بازسازی کلیت، همه نهادها و همه پراتیکهای اجتماعی، باشد که تضاد تقلیلناپذیر از آن ناشی میشود. دقیقا این چیزی است که مارکس در نقد خود از «فلسفه حق» هگل به آن مبادرت میکند. او در این نقد میکوشد ثابت کند تضادهایی که بوسیله هگل روشن شدهاند، برخلاف آنچه که او تصدیق میکند، در واقعیت تقلیلناپذیرند.((۳۲
اختلاف فلسفههای تاریخ مارکس و هگل از آنجا نمودار میگردد. هر دوی آنها به امر غیرعقلانی جای اساسی میدهند. البته، این بنابر رابطهای است که آنها بین امر عقلانی و غیرعقلانی که آنها را رویاروی هم قرار میدهد، برقرار میکنند. بنابر تئوری هگلی نیرنگ عقل، حرکت غیرعقلانی عاطفههاست که علیرغمشان پیشرفت عقل در تاریخ را موجب میگردد. (۳۳) بعقیده مارکس، عنصر غیرعقلانی تاریخ (مثل نهادهای سلطنتی پروس) برعکس چیزی است که در برابر حرکت تاریخ (گرایش دمکراتیک) مانع میتراشد. بدین ترتیب ملاحظه میکنیم که مفهوم تاریخ فکر در اثر مدل بحران نمودار میگردد. درواقع، مفهوم بحران این واقعیت را نشان میدهد که دنیای تاریخی بنابر تضادهای سازشناپذیر که حل آنها تنها با تخریب رابطههای معین متضاد انجام میگیرد، سازمان داده شده است.((۳۴
از فکر بحران بیدرنگ دلیل چرخش نقد فلسفه سربرمیآورد. در حالیکه اعتقاد هگل که بر حسب آن امر واقعی در نفس خود از امر عقلانی بوجود میآید و در نتیجه هگلیها را مستقیم به تسلیم سیاسی هدایت میکند و هگلیهای جوان را به ترک هگل و رو آوردن به فیشته و ارادهگرایی سیاسی سوق میدهد، مارکس راه سوم را انتخاب میکند. البته، این در خود واقعیت است که او مقاومت را با حرکت بسوی امر عقلانی و ضرورت مبارزه علیه آنچه که در تاریخ برای حرکت تاریخ مانع میتراشد، کشف میکند.
پس داو دیالکتیک که در رابطههای سلبی درک شده، اندیشیدن به تاریخ از منظر مدل بحران است.(۳۵) البته، دیالکتیک میتواند به ضرورت ثانوی که ضرورت تقویت نقد جامعه برپایه ضرورت گفتمان خاص آن است، پاسخ بدهد. درواقع، دیالکتیک میتواند بمثابه گفتمانی که به خودسنجی خاص خود میپردازد، نشان داده شود. اما بدون شک، بخصوص در این واقعیت است که دیالکتیک به نقد هگل که مبتنی بر امید به آزاد کردن آن از ناخالصی تاریخیاش است، بستگی دارد. پس ازینروست که خصلت فراتعینی و بطور قطع غیر قابل دفاع استفاده از درونمایه دیالکتیک را ملاحظه میکنیم: شکل نقد دنیای تاریخی و نقد شکل تاریخی (هگلی) فسلفه دیالکتیک، فلسفه نقدی را تشکیل میدهد که امیدهایش در سازگاری آن با حرکت دیالکتیک است که این فلسفه تاریخی (هگلی) آن را در حرکت تاریخی میبیند.
فلسفه نقدی که بوسیله دیالکتیک پی نهاده شد (۳۶) و نارسا باقی میماند به پروبلماتیک سنجشگری مارکس توجه داشت. این بیاری چسبندگی آن به فلسفه هگل است که او مسئلههای نقد دوره جوانی هگل را حل میکند. با اینهمه، او آن را تابع پالایشی میسازد که اصل آن را فاش میکند. اندیشه منطق دیالکتیک و اندیشه حرکت دیالکتیکی تاریخ مجزا از بافت منظمشان به شکل دگرگون شده حفظ شدهاند. هرچند ضرورت پالایش بنابر تعلق فلسفه به عصرش و بنابر تضاد گوهر فلسفه در بیان آمده، درنمییابیم که چرا این عنصرهای ویژه بزیان عنصرهای دیگر حفظ شدهاند.اگر این نیست بخاطر این است که حقیقت تقلیلناپذیر این تزهای ویژه فلسفه هگل را فرض مسلم میداند و خیلی کم با اصل تاریخمندی فلسفهها و با اصل سیستمی بودنشان (۳۷) سازگار است. بهمین دلیل، توجه اساسی این نقدگری دیالکتیکی در راه حل پرسشانگیزیهای هگلیهای جوان وجود ندارد، بلکه در رابطه ایجاد شده بین بحران و نقد و در کارگذاری مفهوم نقد بویژه مارکسی وجود دارد. نقد اینجا چه در بحران دنیای اجتماعی- سیاسی، چه در بحران فلسفه بنابر ریشهشناسیاش به بحران رجوع کرده است.(۳۸)
بحران واقعیت تاریخی چیزی است که چرخش نقد فلسفه را ایجاب میکند. و آن چیزی است که شکل خود را به فلسفه نقدی میدهد: فلسفه علیه جهان بنابر توضیح تضادهای ناسازگارش که دیالکتیک سلبی آن تئوری است، مبارزه میکند.
ازینرو، مفهوم نقد تا کنون بنابر تلفیق فلسفه با زمینه بحران تعین یافته است. اما بحران تنها مراجعه به زمینه خارجی در تئوری نیست، بلکه همچنین تاریخمندی ویژه فلسفیدن را ذکر میکند. تضاد عینی عقلانیت و غیرعقلانیت در تئوری رسم میشود و در ضمن تضادهای ناسازگارش را نشان میدهد. مفهوم دیالکتیک همچنین آنچه را که ناشی از آن است، نمایش میدهد: یعنی کاربرد فکر در خود این تضادهای ناسازگار و ناخالصی تقلیلناپذیر آن.(۳۹) چنین است مفهوم نقد خاص مارکس که ما طرحریزی آن را دنبال خواهیم کرد. البته، تکمیل آن مستلزم کاربرد مدلهای مختلف نقد هگلی، کانتی و حتی شکاکی است. اما این مدلها همواره در چارچوب چیستی شناسی تاریخمندی از اندیشیدن تا بحران آن و ضرورت اندیشیدن به آن برای نقد کردن بمنظور سازگار شدن با تضادهایی که تابع آنهاست، گنجانده میشوند. ((۴۰
پینوشتها
۱- بنابراین، او به فعالیتهای مستقیم سیاسی کمتر از فعالیت فلسفی و نقد توجه داشت؛ در واقع، از نامههایش آشکار میشود که «موضوع اساسی بررسیهایش... مربوط به تفسیر جدید در بکار بردن فلسفه هگل و طرحریزی فلسفه نقدی است.»
A. Cornu, Karl Marx et Friedrich Engels, t. ۱, PUF, ۱۹۵۵, P ۱۷۶
۲- درباره این جزوه اختصاص داده شده به مارکس ، بنگرید به:Cornu, op. Cit, P. ۱۷۳-۱۷۷
۳- در این مفهوم است که ما این دو متن را با اینکه میتوان تحول معین فکر مارکس را بین بررسیهای مقدماتی و متن قطعی تصدیق کرد، بهم ربط میدهیم. درباره این موضوع بنگرید به کتاب ژ.هیلمن که به بررسی دقیق رابطه مارکس با هگل در تز میپردازد.
Marx und Hegel, von der Spekulation zur Dialektik, Frankfurt am Main, Europäische Verlagsanstalt, ۱۹۶۶
۴- مثلا بنگرید به ه. هاینه De l۰۳۹;allemagne, Grasset, "pluriel", ۱۹۸۱, chap. ۳.
۵- برای بررسی کاربردهای مختلف درونمایه نقد نزد فویرباخ بنگرید به
K. Röttgers, Kritik und Praxis, Berlin, De Gruyter, ۱۹۷۵, Kap. ۹
۶- برای این نقد فلسفه که به هگل اختصاص یافته بنگرید به Von Cieszkowski, op. Cit, P ۹-۱۵, ۲۲-۲۳ مفهوم پراکسیس در معنایی تثبیت شده که مارکس آن را تکرار میکند. این مفهوم نه کنش فردی اخلاقی، حقوقی یا فنی، بلکه فعالیت دگرگونساز تاریخ را نشان میدهد.
۷- «اما پراکسیس فلسفه در نفس خود تئوریک است و این نقد است که وجود فردی را با گوهر کارآیی ویژه در ایده میسنجد(O. ۳, ۸۵) بوئر بخاطر اینکه دیالکتیک شکل نقد و از این راه پراتیک فلسفه بود، تصدیق میکند:« گروه هگلیهای جوان علاقمندند به ما پیشنهاد کنند که هگل تنها در بررسی تئوری فرورفته بود و هرگز به ادامه دادن تئوری تا پراکسیس نیندیشیده است. هرچند که هگل... به جنگ با نظام موجود نپرداخته بود، تئوری او در نفس خود پراکسیس بود...» (op. cit. p. ۱۰۴) . مارکس هرچند محدود در نگارش این اثر همکاری کرده است.Cornu, op. cit., P. ۲۷۱, ۲۷۶
۸- درسهایی درباره تاریخ فلسفه Vrin, ۱۹۷۲, t. ۳, P. ۳۹۹-۴۰۰
۹- همچنین خرد (Nous) آناکساگور نزد سوفسطاییها به جنبش درمیآید (...) و این جنبش شیطانی در Daimonion (دیوصفتی) مورد نظر سقراط عینی میشود. و نیز جنبش پراتیک سقراط بنوبه خود به جنبش عمومی و انگاری تبدیل میگردد، در صورتی که Nous در قلمروی ایده گسترش مییابد. این روند نزد ارستو دوباره با ویژگیای درنظر گرفته شده که با اینهمه اکنون ویژگی واقعی و مفهومی است. در تاریخ فلسفه نکتههایی گرهی وجود دارد که آن را در نفس خود تا درجه مشخصسازی که اصلهای مجرد را در یک کلیت گرد میآورد، اعتلاء میدهد و بدین ترتیب تعقیب خط راست را قطع میکند.» (O. ۳, ۸۴۲-۸۴۳)
۱۰- «هنگامی که فلسفه در دنیایی کامل و کلی احاطه شده – معین بودن این کلیت که بنابر توسعه خود مشخص گردیده و شرط وارونگی آن در رابطه پراتیک با کیفیت چیزی که واقعی است، میباشد، در اینصورت، کلیت جهان بطور کلی در نفس خود منقسم شده و این تقسیم در نفس خود رو به کمال هدایت شده است. زیرا هستی روحی آزاد گردیده و تا کلیت غنی شده است: ضربان قلب در نفس خود بطور مشخص وجه تمایزی میشود که بتمامی ارگانیسم است. تقسیم جهان تنها هنگامی کلی است که هر یک از جنبههایش از کلیتها باشند. بنابراین، جهان یک جهان تقسیم شده است که یک فلسفه در نفس خود کلی با آن وارد تقابل میشود.» (O. ۳, ۸۴۵)
۱۱- اینجا (در نزد سوفسطاییها) خرد [Nous] واقعا به ناوجود No- etre جهان تبدیل میشود. (O. ۳, ۸۴۲)
۱۲- مارکس که جانشینان فلسفههای کلی را بعنوان خودآگاهیهای (اشباع شده از ذهنیت) وصف میکند، تنها چیزی را بعنوان واقعیت میپذیرد که میتواند بوسیله آن تحقق یابد و مطابق با آزادیشان است: «البته، هسته بدبختی در این است که روح عصر، موناد یا ذره روحی که در نفس خود اشباع شده و بطور ایدهآل بوسیله همه جنبههایش ترسیم گردیده، حق پذیرفتن هیچ کارآیی را که بدون آن عمل کند، ندارد» (O. ۳, ۸۴۵)
۱۳- «آنچه او در خارج [فلسفه] به مقابله میپردازد، نارسایی خاص درونی آن است».(O. ۳, ۸۵)
۱۴- از لحاظ اینکه فلسفه بعنوان اراده به مخالف دنیای پدیدار رجوع میکند، سیستم به مرتبه کلیت انتزاعی نزول میکند. یعنی او یکی از جنبههای جهان میشود که در برابر جنبه دیگر قرار میگیرد (O. ۳, ۸۶)
۱۵- در ۱۸۴۵، در یازدهمین تز درباره فویرباخ، مارکس دوباره فکر نقدیاش را در برابر بعد تأملی فلسفه قرار میدهد: «فیلسوفان فقط بگونهای دیگر جهان را تفسیر کردهاند، آنچه اهمیت دارد، دگرگونی آن است». برای تحلیل این تز بنگرید به ژ.لابیکا، کارل مارکس، تزهایی درباره فویرباخ "Philosophies", ۱۹۸۷, P ۱۱۳-۱۲۷
۱۶- در آنچه مربوط... به روش مطرح کردن فلسفههای مختلف است، ما باید به اصول بسنده کنیم»، درسهایی درباره تاریخ فلسفه: T. l. Gallimard, "Folio", ۱۹۹۰, P. ۱۶۱. همچنین بنگرید به «گوهر نقد فلسفه» Vrin, ۱۹۸۶
۱۷- مارکس از این انتقاد میکند که «باید دیالکتیک سنجه را برای مقوله والای روحی که آگاهی از خود است، در نظر گرفت و برخلاف برخی از استادان هگلی که بد میفهمند، تأیید کرد که اعتدال نمود طبیعی روح مطلق است، البته اعتدالی که خود را نمود طبیعی روح مطلق میانگارد، در نفس خود در افراط، یعنی در ادعای مفرط در میغلتد». (O. ۳, ۸۴۴)
۱۸- درباره مسئله مورد بحث این وجه تمایز بنگرید به J. D. Hondt : هگل در عصر خود، نشر سوسیال ۱۹۶۸؛ هگل پنهان، PUF، ۱۹۶۸. D. Losurdo هگل و لیبرالها، PUF، ۱۹۹۲
۱۹- «همچنین آنچه مربوط به هگل است، [باید گفت که] این از بیخبری ناب است که شاگردانش فلان چیز را با فلان نشان سیستم او بنابر همسازی یا بشیوه مشابه، در یک کلمه، بطور اخلاقی توضیح دهند». (O. ۳, ۸۴)
۲۰- مارکس از این مفهوم در نقدش از فلسفه هگلی راست استفاده میکند. (O. ۳, p. ۸۴, ۹۷۹)
۲۱- «اگر فیلسوفی بنابر این یا آن همسازی مرتکب این یا آن تناقض گویی شود، قابل تصور است؛ حتی ممکن است از آن آگاهی داشته باشد. اما آنچه از آن آگاهی ندارد، برای این است که امکان این همسازیهای ظاهری درونیترین ریشهاش را در نارسایی خود اصل او یا در عدم درک نارسایی این اصل دارد. فیلسوفی که واقعا همساز میشود، در اینصورت شاگردانش باید بر اساس آگاهی درونی و اساسی او آنچه را که برای خود او شکل آگاهی بیرونی پیدا میکند، توضیح دهند. بدین ترتیب، آنچه بعنوان پیشرفت آگاهی پدیدار میشود، همزمان پیشرفت دانش است. مسئله عبارت از حدس زدن خودآگاه ویژه فیلسوف نیست، بلکه ساختن شکل آگاهی اساسیاش ضمن اعتلای آن به یک تصویر و یک معنی معین و بدین ترتیب همزمان فرارفت از آن است.» (O. ۳,۸۴-۸۵)
۲۲- «پس باید به این نتیجه رسید که شدن فلسفه جهان، شدن جهان فلسفه نیز هست، که هستیپذیری آن همچنین از میان رفتن آن است؛ آنچه فلسفه در خارج برای آن مبارزه میکند، نارسایی خاص درونی آن است؛ فلسفه حتی در هنگام مبارزه در این نقصها درمیغلتد، ولی با اینهمه زیر عنوان نقصها مبارزه میکند این خلاف آن چیزی است که فلسفه در تقابل وارد میشود و مبارزه همواره یگانه و همان چیز است؛ یعنی آنچه که در نفس خود است، ولی عاملهای آن وارونه شدهاند».(O. ۳,۸۵)
۲۳- مارکس اکنون فویرباخی نیست. همکاری او با بوئر برعکس هگلگراییاش را نشان میدهد. ازینرو، نباید این متنها را براساس متنهای ۱۸۴۳ و اندیشهای تفسیر کرد که باید فلسفه را برای واقعیت بخشیدن آن نفی کند و آن را برای نفی کردن آن واقعیت بخشد. این تفسیر را نزد لوویتس مییابیم، (op. Cit, P. ۱۲۰-۱۳۳)
۲۴- هگل کاستی نخست را در مقدمه «پدیدار شناسی روح» و کاستی دوم را درفصل ۵, B, b «قانون دل و هذیان پرادعایی» ذکر کرده است.
۲۵- در مقاله «نقد اخلاقی شدن و اخلاق نق» (O. ۳, ۷۴۵-۷۷۹)
۲۶- در «خانواده مقدس»، روند نقد نقد یا نقد مطلق از این منظر هدایت شده است. همین دغدغه خاطر برای امر واقعی است که افشای نقد اتوپیایی سوسیالیستی را در مانیفست حزب کمونیست بنیان مینهد.
۲۷- پینوشت کاپیتال (O. ۱, ۵۵۵). همچنین مارکس تنظیم برنامهها برای جامعه سوسیالیستی آینده را رد کرده است (O. ۲, ۱۵۳۲). ازینرو، او نتیجهگیری از صیرورت و شدن سازمانهای اجتماعی کم توسعهیافته چون جامعه روس را رد کرده است. (O. ۲, ۱۵۵۷-۸)
۲۸- همانطور که مارکس در جدلی که در ۱۸۴۴ علیه مکتب حقوق تاریخی براه انداخت، نقد از نظر او در خدمت حرکت تاریخی عقلانی شدن قرار دارد. (O. ۳, ۲۲۳-۲۲۴)
۲۹- برای شرح فلسفه فیشتهای تاریخ و تفسیر آن بعنوان فلسفه آینده بنگرید به: L. Ferry، فلسفه سیاسی ج. ۲. سیستم فلسفههای تاریخ، PUF، ۱۹۸۴.
۳۰- ژ.لابیکا، وضعیت مارکسیستی فلسفه، بروکسل، کمپلکس، ۱۹۷۶، ص۸۱- ۷۴
۳۱- CF. N. I, P. ۲۲
۳۲- دستنوشته نقد فلسفه حقوق سیاسی هگل (O. ۳, ۸۷۱-۱۰۱۸) تاریخ ۱۸۴۳ در ارتباط با پروبلماتیک فویرباخی
۳۳- خرد در تاریخ، UGE، ۱۹۷۹، ص ۱۱۳-۱۰۴
۳۴- اشارههای ۱۸۴۱ به بحران عصر و بحران فلسفه چنین تعریفی از بحران را توجیه میکنند. مارکس دیرتر آن را در گفتگو از بحران اقتصادی فرمولبندی میکند: «استقلالی که هر دو جنبه یکی در برابر دیگری کسب میکنند و با هم پیش میروند و برخیها نسبت به برخی دیگر یکدیگر را تکمیل میکنند، بشدت از بین رفته است. بنابراین، بحران یگانگی جنبههای متفاوت استقلال وعده داده شده برخیها نسبت به برخی دیگر را آشکار میکند». تزهایی درباره اضافه ارزش، انتشارات سوسیال ۱۹۷۵، ج. ۲، ص ۵۹۷.
۳۵- باید که دیالکتیک زبان بحران باشد، این چیزی است که کاپیتال نیز آن را نشان میدهد، مارکس در آن محاسبه کردن روی بحران را «برای وارد کردن دیالکتیک در سرها» اعلام میدارد؛ کاپیتال PUF، ۱۹۹۳، ص ۱۸. برای دفاع از تفسیر دیالکتیک مارکسی بعنوان دیالکتیک بحران بنگرید به: مارکس فراسوی مارکس، A. Negri، کریستیان بورژوا، ۱۹۷۹، ص ۹۱- ۸۶، ۱۱۱- ۱۱۰
۳۶- فقط میتوان از شباهت آن با تئوری نقدی مکتب فرانکفورت، آنطور که نزد دو بنیانگذار آن خود را نشان میدهد در شگفت ماند. هورکهایمر ضرورت آگاهی یافتن از تئوری تاریخمندی خاصاش را توضیح میدهد و تأیید میکند که این آگاهی یافتن باید تئوری را به مبارزه علیه جنبههای غیرعقلانی امر واقعی و برای پیشرفت عقلانی در تاریخ هدایتکند. آدورنو کوشید منطق را از دیالکتیک سلبی که بمثابه شکل مناسب کاربرد غیرعقلانی تئوری درک شده، رها سازد. M. Horkeimer ، «تئوری سنتی و تئوری نقدی»، گالیمار، ۱۹۷۴؛ ت. و. آدورنو، دیالکتیک سلبی، Payot، ۱۹۷۸. البته این شباهتها تفاوتهای عمیق را پنهان میکنند. درباره این مسئله بنگرید به: پ. ل. آسون، ژ. روله، مارکسیسم و تئوری نقدی، Payot ، ۱۹۷۸.
۳۷- ازینرو، در ۱۸۴۱، مارکس رابطهاش را با دیالکتیک هگل بر پایه مدل استخراج نقدی هسته سلبی یا انقلابی آن تنظیم میکند. او بعد به خود این مدل، همچنانکه به مدلهای وارونه و راززدایی که همانقدر نارسا جلوه میکنند، متوسل شد. درباره این موضوع بعنوان مثال بنگرید به: ل. آلتوسر، «درباره رابطه مارکس با هگل»، در لنین و فلسفه، ماسپرو، ۱۹۶۹.
۳۸- تفسیری درباره نقدگری مارکس مییابیم که خط راهنمای رابطه بنواژه شناسیک بحران و نقد در نزد هابرماس آن را دنبال میکند. «بین علم و فلسفه ، مارکسیسم بمثابه نقد»، در تئوری و پراتیک، Payot ، ۱۹۷۵، ج. ۲، ص ۶۰۰-۹.
۳۹- در این مفهوم نقد شکل مناسب برای فکری است که با فکری دیگر آمیخته شده. ما در اثر پ. لورو «زیردستیهای مارکس» (Hachette ، ۱۹۹۶) شرحی از نامناسب بودن اساسی تئوری مارکس در نفس خود و «بحران» ناشی از آن را مییابیم. برای شرح فلسفه مارکس بعنوان فکر آمیخته با فکری دیگر و بعنوان «آمیختگی شناسی» که بمثابه علم مبارزه با شبحها تلقی میشود، رجوع کنید به اثر ژاک دریدا «شبحهای مارکس»، گالیله، ۱۹۹۳.
۴۰- از این دیدگاه است که شباهت بین مدرنیته فلسفی ما و سنجشگری مارکس برقرار میگردد. یک مفهوم نقدی همگون در نزد نیچه و هایدگر وجود دارد که نقد هر دو آنها از فلسفه با تاریخ آن مرتبطاند. این نقد فلسفه همچون تبارشناسی یا همچون تاریخ وجود درک میشود و نقدشان را در بحران شالودهریزی میکند و این بحران بنابر مفهوم نیهیلیسم یا بنابر مفهوم پایان متافیزیک اندیشیده شده است.