آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های داستان

نمایش ۱ تا 25 از ۳۴۹ مقاله

اشخاص : حاکم جلاد مرد جوان پیرزن سقط فروش آهنگر میرشکار نوازنده یک نیمکت بزرگ با پشتی مجلل، و آن طرف پشتی تختی است ناپیدا، برای استراحت. پرده که باز می‌شود، صحنه خالی است. چند لحظه بعد، دو پای بزرگ بالای پشتی ظاهر می‌شود، و بعد صدای یک دهن دره بلند، و به دنبال، هیکل خپله و چاق حاکم که آرام بلند شده، همه چیز بخود بند کرده، سپر، حمایل، شمشیر، کمان، و یک طپانچه قدیمی. دوباره یک دهن دره، چش...



درباره‎ی فیلیپ راث فلیپ راث در سال 1933در نیوجرسی امریکا به دنیا آمد و در دانشگاه‎های روتگِرز، بوکنل و شیکاگو درس خواند. با اولین کتاب‎اش ((خداحافظ کلمب، Goodbye Colombus 1959)) جایزه‎ی ملی کتاب را در بخش داستان از آن خود کرد. در 1969 از داستان ((خداحافظ کلمب)) فیلمی ساختند. اولین رمان‎اش((رهایی، Letting Go 1962))کشمکش پرفسور یهودی جوانی را نشان می‎دهد که بین عقل و احساس در مانده است و این رون...



قصه‌ای منتشرنشده از موپاسان خوابگرد: موپاسان از اساتید مسلم داستان کوتاه است. او قصه‌نوشتن را از فلوبر یاد گرفت و از رفاقت با زولا هم بهره‌های بسیار برد. وقتی داستان کوتاه تپلی را در سال۱۸۸۰ منتشر کرد، معروف شد و بعد از آن رمان‌ها و داستان‌هایش پی‌درپی منتشر شدند و از موپاسان، چهره‌ای معروف در دنیای ادبیات به‌وجود آوردند. منتقدان می‌گویند که برتری موپاسان در ژانر داستان کوتاه، بیش‌تر به‌خاطر نوع...



تا جهان بود ، از سر آدم فراز کس نبود از راه دانش بی نیاز مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان گرد کردند و وگرامی داشتند تا بسنگ اندر همی بنگاشتند دانش اندر دل چراغ روشنست وزهمه بد بر تن تو جوشنست سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره روز روشن تابان است و انوار حکمت او در دل شب تار درفشان ، بخشاینده ای که تار عنکبوت را سد عصمت دوستان کرد ، جباری که نیش پشه ر...



یک سال بعد از آشنایی‌شان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمه‌ی لیلا که تازه از آمریکا آمده بود گفت «علی‌آقا، نامزد لیلا جان». پارچه‌فروش گفت «ژرسه‌اش حرف نداره! به درد همه چی می‌خوره. بُلیز، دامن، لباس.» لیلا گفت «راستش نمیدونم. تو چی میگی رؤیا؟» آن طرف مغازه رؤیا باقی پارچه‌ها را زیر و رو می‌کرد. برگشت نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به ژرسه‌ی گلدار. گفت «من میگم خوبه، بخر.» بعد رو کرد به پارچه‌فروش....



مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود. لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود. یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خ...



فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس. دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بی‌خوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این که می‌روم و می‌مانم و دیگر برنمی‌گردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبی‌ها و بدی‌هایش ـ می‌مانم و از جایم تکان نمی‌خورم (از آن تصمیم‌های الکی‌تر) و خلاصه این که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت‌های ابد...



وقتی مادربزرگم، با آن لهجه‌ی غلیظ اصفهانی‌اش می‌گوید: «الهی مرده‌شو چاکیسفکی رو ببره»، اول فکر می‌کنم حرف خیلی خیلی بدی زده. ولی بعد خیالم راحت می‌شود. او را خوب می‌شناسم. مرا بزرگ کرده. زن بد دهنی نیست. فقط یک چنته لغت معنی مخصوص خودش دارد. در کلماتی که گفتنش سخت است، تغییرات کوچکی می‌دهد. بعضی وقت‌ها هم برای دست انداختن این کار را می‌کند. به «دلکش» می‌گوید «روده‌کش» به «روحبخش» می‌گوید «مرده‌بخش...



تلفن زنگ زد. کاشفی بود. «بازنشستگی آقا ولی چی شد؟» «احتمالا همین امروز فردا حکمش صادر می‌شود.» «براش کاری در نظر گرفتم.» «ممنون که سفارش ما را فراموش نکردی، جناب!» «فقط بگو مرد کارهای سنگین هست؟» «به هیکل گنده و شُلش نگاه نکن، این جا دست تنها کار یک آبدارخانه و چند تا کارمند را پیش می‌برد.» «بعد از ظهر می‌آیم سراغش تا محل کار را نشانش بدهم. تو هم بیا. بهترست که جلو تو باهاش حرف بزنم.» بدم...



اینکه چطور مونس و مردخای به یکدیگر دل بستند از آن بازی‌های تقدیر است که کسی از چند و چونش چیزی نخواهد فهمید؛ تنها همه با شگفتی شنیدند که مونس با آن رفتار و حرکات موقر و متشخص و آن بر و رو، که می‌توانست دختر یکی از شاهزاده‌های قجری باشد و نامش فی‌المثل مونس‌السلطنه، دل به مردخای نکبتی بسته که علی‌رغم شایعاتی که درباره‌ی ثروت پنهانش وجود داشت، رفتار و کردار جلنبرش با هزار فرسخ فاصله، جای هیچ‌گونه قر...



آن‌که‌ بلند بود و مویش‌ کمی‌ ریخته‌ بود، گفت‌: «دیگه‌ چه‌ نوشته‌؟» «هیچی‌، هر چه‌ بود خواندم‌.» از سه‌ روز پیش‌ چند بار پرسیده‌ بود: «دیگه‌ چه‌ نوشته‌، خداکرم‌؟» خداکرم‌ هم‌ خوانده‌ بود که‌ زنت‌ ناخوش‌ سخت‌ است‌. اگر پیالهٔ‌ آب‌ توی‌ دستت‌ است‌، بگذارش‌ زمین‌ و زود بیا، مبادا پشت‌ گوش‌ بیندازی‌. دیگر غوره‌بازی‌ درنیاور. آنچه‌ بر سر ما آوردی‌ بس‌ نیست‌؟ از بس‌ چشمت‌ همه‌اش‌ دنبال‌ پول‌ است‌، شای...



افسانه با عکس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفره‏ٔ عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار کرد، رضایت نداد عکّاس خبر کنند. می‏گفت خبری نیست که عکس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبه‏ٔ عقد را خواند و افسانه صبر نکرد که آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل “بله” اش را گفت و خُطبهٔ عقد جاری شد. همه‏ی حُضّار شرمنده شدند. حتّی خودِ دام...



«... حالا که دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه‌ی جمله‌هایی که می‌خوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار می‌کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایره‌ی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده‌اند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از «ذبیح» و «ارغوان» آموختم. به روزی بارانی، با...



چرا به من می‌گفتند، یا می‌گویند؟ تازه مساله‌ء اساسی این نیست. آنها می‌توانستند ساعت‌ها، هفته‌ای یکی دو شب، با هم باشند و بی دغدغه‌ء مزاحمتی بگویند، برای هم، و هرچه دلشان بخواهد. و دیگر اینکه مرد، دوستم، خوب می‌توانست به انگلیسی حرف بزند و زن _ که انگلیسی است_ اجباری نداشت در چشم‌های او نگاه کند و جمله را از اول تکرار کند و دنبال لغت آسان‌تر و دم‌دست‌تری بگردد. فارسی را خیلی کم می‌دانست، یک جمله را...



روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر کنیط و کلفت بسیاری داشت، نوکری هم داشت کمی بزرگتر از خودش به نام قوچ علی. وقت غذا وقتی دستمال دختر زمین می‌افتاد، قوچ علی بهش می‌داد. وقت بازی اگر توپ دورتر می‌افتاد قوچ علی برایش می‌آورد . گاهی هم دختر پادشاه از میلیون‌ها اسباب بازی دل زده می‌شد و هوس الک دولک بازی می‌کرد، الک دولک دختر پادشاه از طلا ونقره بود. اولین دفعه‌ای که دختر هوس...



خوانندهٔ عزیز قصهٔ خواب و بیداری را برای این ننوشتم که برای تو سرمشقی باشد، قصدم این است که بچه‌های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چارهٔ درد آنها چیست؟ اگر بخواهم همهٔ آنچه را که در تهران بر سرم آمد بنویسم چند کتاب می‌شود و شاید هم همه را خسته کند، از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح می‌دهم که فکر می‌کنم خسته کننده هم نباشد، البته مجبورم بگویم که چطور شد که من و پدرم به تهران آمدیم:...



وقتی کاپیتان اپیوان به خیابان می‌آمد، تمام زن‌ها سرشان را بر می‌گرداندند. او که به راستی نمونهٔ یک سرباز خوش آهنگ سواره نظام بود، از این بابت همیشه خودنمایی می‌کرد و در خیابان خرامان خرامان راه می‌رفت. مغرور بود و همیشه به ران‌ها، کمر و سبیلش رسیدگی می‌کرد، وانگهی او بهترین کمر، سبیل و ران را داشت. سبیل بور و کلفتش به زمختی مثل یک رشته پشم گندم رنگ، پشت لبش نمایان بود، اما با ظرافت و دقت گلوله شده...



خانوادهٔ دوفور از پنج ماه پیش برنامه‌ریزی کرده بودند تا در روز عید خانم دوفور، یعنی پترونی، در اطراف شهر ژاریس غذا بخورند. بدین سبب چون بی‌صبرانه منتظر منتظر این پیک نیک بودند، آن روز صبح کلهٔ سحر از خواب بیدار شده بودند. آقای دوفور که کالسکهٔ شیر فروش را امانت گرفته بود خودش می‌راند. گاری دو چرخ کاملا راحت بود، سقف آن توسط چهار میلهٔ عمودی آهنی که به آنها پرده نصب شده بود نگه داشته شده بود و خانو...



گردشگاه طویل کروازت در کنار دریای آبی رنگ مدور می‌شود. آنجا در سمت راست استرل، تا دور دست‌ها به سمت دریا پیشروی کرده است. این کوه با نمای زیبای مدیترانه‌ای خود که متشکل از قله‌های نوک تیز، بی‌شمار و غریب است، در مقابل افق ایستاده و جلوی دید را می‌گیرد. در سمت چپ جزایر سنت مارگریت و سنت هونورا بر بستر آب آرمیده‌اند و ژشته‌های پوشیده از کاج خود را به نمایش گذاشته اند...



هیچ کس از ازدواج ارباب سیمون لبرومان با دوشیزه ژن کوردیه متعجب نشد. ارباب لبرومان به تازگی دفتر وکالت ارباب پاپیون را خریده بود. مسلماً باید پول آن را پرداخت و دوشیزه ژن کوردیه سیصد هزار قرانک پول نقد، به صورت اسکناس و سهام داشت. ارباب لبرومان پسری زیبا بود که همیشه به سر و پوزش می‌رسید. او دفترداری خوش لباس و یک شهرستانی خوش تیپ بود و علی رغم این‌ها آدم زرنگی هم بود، چیزی که در بوتینی لو روبور نا...



پیش گفتار: این کتاب مجموعه داستانک‌ها و متون عاطفی است که طی چند سال جمع آوری کرده‌ام و در وب سایتم قرار داده ام. با توجه به اینکه دوستان دیگری هم به این نوشته‌ها علاقه‌مند شده‌اند، تصمیم گرفتم تمام آنها را به صورت یک کتاب الکترونیکی در بیاورم و هرگاه نوشتهٔ تازه‌ای به دستم رسید به آن اضافه کنم. هر جا از نام و نشان نویسنده خبر داشتم سعی کردم در زیر داستان بیاورم... یک ساعت ویژه: مرد دیروقت، خس...



ـ این پسر ماست. ـ نه نیست. ـ من حاظرم قسم بخورم که همین پسر ماست. ـ من هم که گفتم این کسی که می‌گ.یم پسر ما نیست. بحث ندارد که پسر ما نیست. پس دیگر حرفش را هم نزن وقتی که می‌گویم پسر ما نیست. پیکر سیاهی که از ساختمان سقوط می‌کرد، بین طبقهٔ بیستم، سی ام متوقف شد. بعد با سرعتی بیشتر از سقوطش بالا برگشت، تا شاید طبقهٔ صدم یا شاید بالاتر... با اینکه از سه هفته پیش پیرمرد مبل همیشگی نخ نمایش را کش...



آقای ص ص م از آن دنیا خوشش نمی‌آید و بالنتیجه باز می‌گردد. ابرها، اوه ابرها! آقای ص ص م حالت غثیان داشت. نمی‌توانست درست چیزی را درک کند. وزنهٔ بسیار سنگینی تمام بدنش را می‌فشرد. توده‌های شگفت و انبوه مه یا ابر احاطه‌اش کرده بودند. زمان درازی بود که نمی‌توانست نفس بکشد. در سیاهی بی پایان غرق شده بود. کرم‌های کوچک را در تمام بدنش احساس می‌کرد. در چشم‌ها گوش‌ها، دهان و قلبش. در همه جا که می‌خزیدند...



مترجم: فیروز ناجی با مقدمهٔ آلبر کامو چند نوای این تهی بر سفرهٔ یک آبگیر یخ بسته مداد یک زندانی یک پرنده تر بر بلندی‌ها چارگوش چرا سر نهادن؟ اسب جوان با یال بخار انگیز ورزا قزل آلا سوی درخت- برادر به روزهای شمرده یکی و آن یکی Fontic می‌افتیم



سرگذشت دومرول دیوانه سر چند کلمه مقدمه دربارهٔ افسانه‌های قدیمی انسان‌های قدیمی هم مثل ما آرزوهای دور و درازی داشتند، از طرف دیگر در زمان آنها علم آنقدر پیشرفت نکرده بود که علت همه چیز را برای آنها معلوم کند، بنابر این انسان‌های قدیمی برای همه چیز علت‌های بی اساس و افسانه‌ای می‌تراشیدند و چون در عمل و زندگانیشان نمی‌توانستند به آرزوهای خود برسند، افسانه‌ها می‌ساختند و در عالن افسانه‌ها به آرزوها...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۳۴۹ مقاله