کتاب های داستان
وقتی دل آدمی با دل سگ درمیآمیزد معجونی از حیوانیت و انسانیت به دست میآید. دل سگ بیش از اینکه داستانی از یک سگ به نام شاریکا باشد، داستان یک کشور است. داستان کشوری کمونیستی که میخواهد ثروت را به عدالت میان مردمان تقسیم کند. دل سگ در سال ۱۹۲۵ چند ماه پس از مرگ لنین نوشته شد و در آن سرنوشت پرولتاریا به طرز عجیبی پیش بینی شده است.
داستان از این قرار است که پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ سگی ولگرد را به...
پری دریایی کوچک
وقتی کوچکترین دختر شاه دریاها اجازه مییابد برای تماشای دنیای بیرون آب به سطح آن شنا کند شاهزادهای جوان را از یک کشتی غرق شده نجات میدهد و دلباختهٔ او میگردد. او به این امید که اگر به شکل انسان درآید میتواند به نزد شاهزاده برود، جادوگر دریاها را ملاقات میکند و از او میخواهد که دمش را به پا تبدیل کند. جادوگر به او میگوید در این صورت پاهایش هنگام راه رفتن به طرز وحشتناکی درد...
در شاهنامه فردوسی اصلاً خبر یاز آدم و حوا نیست به این صورت که بهشتی باشد و آدم و حوائی در آن زندگی کنند و سپس از میوهای ممنوعه بخورند و به جرم این گناه از بهشت خارج شوند و به زمین بیایند. اصلاً چیزی چنین نیست در شاهنامه آمده است که پس از آفرینش گیاهان و جانوران، ”مردم“ پدیدار شدهاند. همینطور بدون مقدمه و بدون اسطورهسازی و بدون آوردن آفسانه آفرینش و بدون ذکر مثلث ”آدم و حوا و خدا“ بنا به روایت ش...
خان حاکم دستهایش را روی شمک برآمدهاش به همدیگر قفل کرده بود و در حال راهرفتن با انگشتهای کلفتش روی آن میکوفت. متفکرانه در طول تالار قدم میزد و پس از هر چند قدم میاستاد و با دستهایش چانهٔ پهنش را میخاراند و به پهلوان باشی چپچپ نگاه میکرد و دوباره شروع به قدم زدن مینمود. بالای تالار که رسید سر جایش ایستاد سرش را بلند کرد و رو به پهلوان گفت:
”خب حالا میگی که چی؟ آقا حرمت داره، آقا بزرگوا...
به این شهر سوگند میخورم
و تو ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریدهایم
... بخوای هلیا دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانهٔ تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رویاهای عابری را که از آن سوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالی است ه...
ولچانیف
تابستان فرا رسید و ولچانیف در برابر همهٔ امیدواریها در پترزبورگ ماند. وسایل مسافرتش به جنوب روسیه فراهم نمیشد و او پایان کارهای خویش را نامعلوم میدید این کارها که دعوائی برای دارائیاش بود داشت جریان بدی به خود میگرفت. سه ماه قبل همه کارها هنوز ساده بهنظر میآمد و نتیجهشان غیرقابل انکار بود، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد.
و اکنون ولچانبف با شادی بیهودهای، اغلب این جمله را تکرار می...
دورنمای خالی است، کسی نیست. تنها انتظاری بیرنگ و بیشکل. انتظاری برای هیچ. و این حالت در ماست مثل هوائی که با هوا مخلوط شده است. به هیچ چیز شباهت ندارد. اگر داشت هم شاید مثل یک لحظه احساس خستگی و یا کسالت بود. این انتظار همیشه وجود نداشته است. ما هیچ وقت چنین هیچ چیز و هیچ کس نبودهایم. در کودکی همه چیز بودهایم و خداوند تنها قسمت کوچکی از دارائی ما بود. چیزی مثل یک شاخهٔ کوچک گیاه در یک علفزار....
داستان این قمار شنیدنی و خاطرنواز، که در مواضع مختلف این کتاب به مناسبتهای مختلف مکرر شده، چون قند مکرر ذائقهٔ خرد را شیرین میکند و ملال خاطر نمیافزاید و به پرسشی سترگ در باب شخصیتی سترگ پاسخی در خور میدهند.
اما علاوه بر آن داستان نکتههای چند دیگر که صاحب آن قلم در طی دوران بلند و خجستهٔ تعلیم از خداوندگار مثنوی آموخته و به مناسبتهای گوناگون در خطابههای خود با مستمعان در میان نهاده (از قص...
پنجره باز بود. دستهای گل لاله و رز بر زمینهٔ آسمان آبی و نور تابستانی، تابلوهای ماتیس را به خاطرش میآورد و حتی بهنظر میرسید گلبرگهای زردی که بر چهارچوب پنجره افتادهاند، به ظرافت از قلمموی استادی بزرگ تراویدهاند. لیدی ال از رنگ زرد بیزار بود و تعجب میکرد که چگونه این گلها به آن گلدان دور مینگ راه یافتهاند. روزگاری گذاشتن هیچ دسته گلی در خانه بیاجازه و تأئید او میسر نبود.
اما اینک زنی ب...
از: دانشآموز فرانک ناصری ـ دوم شقایق
به: عقاب تیزپرواز جنگ
سلام!
خانم انشایوان موضوع داده بودند، نامهای به یک رزمنده. گفته بودند هرکسی نامهٔ خوبی بنویسد، نامهاش را میفرستند به جبهه. من گفتم به شما نامه بنویسم. به شما خلبان شجاع جنگ که رزمنده هم هستید! نمیدانم نامهٔ خوبی بنویسم یا نه؟ ولی اگر خوب هم نشود و خانم احمدی خوششان نیاید، خودم میفرستمشان. فقط نشانی شما را نمیدانم. مهم نیست پستش...
حوا
کیام؟ چیام؟ کجام؟
شنبه:
دیگه یه روزم شده. انگار دیروز بود که اومدم. چون اگه پریروزیم وجود داشته من اینجا نبودم یا اگه بودم یاذم نمیآد. شاید هم من متوجهش نشدم. خب سعی میکنم از این به بعد بیشتر مراقب باشم همه چی رو یادداشت کنم. بهتر از همین الان شروع کنم تا ترتیب خاطراتم به هم نریزه، غریزه بهم میگه این نوشتهها یه روزی به درد تاریخنویسا میخوره.
حس میکنم یه تجربهام! دقیقاً حس یک تجرب...
یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفههای شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار میرفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟»
روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی...
زندگی من به نظرم همانقدر غیرطبیعی،نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم - گویا یک نفر نقاش مجنون و وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده - اغلب به این نقش که نگاه میکنم مثل ایناست که به نظرم آشنا میآید. شاید برای همین نقش است... شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن میکند.
فهرست عناوین:
جایزه داستان نویسی بزرگداشت صادق هدایت
متن کامل داستانهای وی
زندگینامه هدا...
فصل اول
پس از چهل روز و چهل شب ریاضت بالاخره فهمید موفق شده است. نه در صدایی کرد و نه پرده تکانی خورد. سکهء نور هم، مثل یک سکهء طلا، هنوز بر موزائیکها، و حالا بر گوشهء طرف راستِ این پایین افتاده بود. فقط بویی، مثل نخی نازک از میان بوی عود و کندر میآمد، که انگار بوی چرم کهنه و خیسخورده بود و داشت نشت میکرد و مثل کلاف میشد و حتی ضخیمتر که وقتی هم سر تکان میداد باز بود. در نسخه آمده بود که د...
نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می رفت
دو دستش را به آرامی به گره های درخت بند می کرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنه خشک و پوسیده چنار بالا می خزید . پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهن کجی می کردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود
مردم که به مغازه ها نگاه می کردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند . زن جوانی که بازوهای بل...
ظهر پنجشنبه خبر شدیم که دکتر برگشته است و حالا هم مریض است چیزیش نبود دربان بهداری گفته بود که از دیشب تا حالا یک کله خوابیده هر وقت هم که بیدار می شود فقط هق هق گریه می کند معمولا بعد از ظهر های چهار شنبه یا پنج شنبه راه می افتاد و می رفت شهر با زنش این دفعه هم با زنش رفته بود اما راننده باری کهدکتر را آورده بود گفته بود فقط دکتر توی ماشین بود گویا از س...
چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .
چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم...
دمدمه های غروب بود که مشدی جبار وارد بیل شد، بیلی ها در میدانچه ی پشت خانه ی مشدی صفر نشسته بودند دور هم و گپ می زدند.
کدخدا تا مشدی جبار را دید گفت: « یاالله مشد جبار. سفر به خیر. تو شهر چه خبر بود؟ »
مشدی جبار گفت: « تو شهر خبری نبود. هیچ خبر نبود. »
مشدی بابا گفت: « پا پیاده اومدی؟ »
مشدی جبار نشست کنار اسلام و در حالی که کفش هایش را در می آورد و له له می زد، گفت: « از لب جاده تا اینجا،...
روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علی آباد که چنین بود و چنان ... تا آن روز که همه مردمن این شهر از بهار و پاییز طلوع و غروب وخلاصه از اینکه بهارها این همه صدای پرنده و چرنده توی گوشهاشان زنگ بزند و پاییز ها این همه برگ زرد جمع کنند جانشان به لب رسید ‚ آمدند و هر چه آهن پاره و بادیه و بشقاب و کفگیر داشتند ریختند توی یک کوره بزرگ بزرگ و بعد دادند دس...
هر وقت حسن آقا را می بینیم می گوییم : خب چه طور شد ؟ موفق شدی ؟
می گوید : نه نشد باز غار غار کرد
می گوییم : آخر مرد حسابی مگر مجبوری ؟
می گوید : من فقط یک طوطی می خواهم که باش حرف بزنم درد دل کنم اما این طوطی های حسین آقا ‚ آدم چه بگوید ؟ دریغ از یک کلمه دریغ از یک حسن آقای خشک و خالی همین طور که من و شما می گوییم اینها فقط بلدند غار غار کنند : غار...
- سلام حضرت استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است.
- ....
- صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده میگفت: « آقای ... بفرمایید تو .. کلبه .. در...ویشی ... که صاحب و دربون ... نداره. »
- به به! سلام آقای من! گل آوردی؛ بیا جانم! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برای ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق...
گنج
«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه
شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»
خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده
بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های
روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که
نی قلیان...
یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می امد.
از پله های مسجد شاه به عجله پایین امد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطس
و از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی انان ، دنبال چیزهایی که خودشان
هم نمی دانستند ، می گشتند ، داشت به زحمت رد می شد.
سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر ، سیم های ان را می پایید که
که به دگمه ی لباس کسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نکند و پاره...
هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش
فصل اول
ما بچه نداریم . من و سیمین . بسیارخوب . این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم می شود ؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می کند . یک وقت چیزی هست . بسیار خوب هست .اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد . بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته اند. از حقیقت و واقعیت . دست کم این را نشان می دهند که چرا کمیت واقعیت لنگ است . عین کمیت ما . چها...
ظهر که از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو میگرفت، سلامم توی دهانم بود که باز خورده فرمایشات شروع شد:
- بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشتبون حولهی منو بیار.
عادتش این بود. چشمش که به یک کداممان میافتاد شروع میکرد، به من یا مادرم یا خواهر کوچکم. دستم را زدم توی حوض که ماهیها در رفتند و پدرم گفت:
- کره خر! یواشتر.
و دویدم به طرف پلکان بام. ماهیها را خیلی دوست داشت. ماهیهای سفید و قرمز حوض...