گنج<br /> «ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه <br /> شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...» <br /> خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده<br /> بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های<br /> روضه ، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که <br /> نی قلیان را زیر لب داشت ، این گونه ادامه می داد :<br /> «... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من <br /> خودم با بیم رفتیم تموشا ، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری ، <br /> ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه<br /> اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بیم می خوندم . اما خط اون<br /> لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می گفتم . تو همون<br /> کوچه ، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه ، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا <br /> می کرد ، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»<br /> خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان <br /> خیلی راضی است ،

فایل(های) الحاقی

داستان های زنان dastane zanan.zip 73 KB application/x-zip-compressed