او گفت: در یک خانواده چهار نفره به دنیا آمدم. پدرم شغل آزاد داشت، اما زندگی مرفهی نداشتیم. من هم پس از آن که در رشته علوم انسانی دیپلم گرفتم، در کنار مادرم به امور خانه داری پرداختم.
همیشه با خودم فکر میکردم که باید جوانی پولدار، خوش تیپ و با کمالات به خواستگاری ام بیاید تا به او پاسخ مثبت بدهم، اما سالها پشت سر هم میگذشت و شاهزاده من از راه نمیرسید، تا این که بالاخره اسماعیل مرا در ۳۰ سالگی خواستگاری کرد. او شغل آزاد داشت و از نظر تیپ و قیافه هم به دلم نمینشست. با این حال، خانواده ام به این دلیل که آرام آرام سن ازدواجم میگذرد، به ازدواج با اسماعیل اصرار کردند. من هم که دیگر چارهای نداشتم، پای سفره عقد نشستم و زندگی مشترکم را در حالی آغاز کردم که هیچ حس و علاقهای به همسرم نداشتم. با آن که صاحب یک دختر شده بودم بارها به همسرم گفتم هیچ عشق و عاطفهای به او ندارم، اما او که عاشقانه با من ازدواج کرده بود حرف هایم را جدی نمیگرفت و توجهی به آن نشان نمیداد.
اسماعیل همواره سعی میکرد رضایت مرا در زندگی جلب کند، به همین دلیل همه خواسته هایم را برآورده میکرد و برای رضایت من از این زندگی مشترک، همه تلاشش را به کار میگرفت. با این حال من نه تنها تمایلی به او نداشتم بلکه روز به روز هم بیشتر از او متنفر میشدم. البته حرفها و جملات یکی از دوستانم در این حس تنفر نقش مهمی داشت.
«فریده» زن مطلقهای بود که اعتقاد داشت زن باید «آزاد» زندگی کند و تحت سیطره مرد نباشد. او میگفت زن نباید امر و نهی بشنود و هر طور که دوست دارد باید زندگی کند! من هم که تحت تاثیر حرفهای فریده قرار داشتم، ارتباطم را در حالی با او ادامه دادم که فهمیدم با چند جوان غریبه رابطه غیراخلاقی دارد.
در این میان، او مرا ترغیب کرد برای آن که آزادانه زندگی کنم، با پسر جوانی که که به منزل او رفت و آمد داشت، ارتباط برقرار کنم تا معنای «زن و مرد» در زندگی ام از بین برود و در واقع به سبک فرهنگ اروپایی زندگی کنم. من هم که علاقهای به همسرم نداشتم، خیلی راحت حرفهای فریده را پذیرفتم و به طور پنهانی با «هوشنگ» ارتباط عاطفی برقرار کردم.
مدتی بعد، همسرم متوجه ماجرا شد به طوری که خشم و نفرت سراسر وجودش را فرا گرفت. به همین دلیل از خانه فرار کردم و با کمک فریده منزل مجردی را در منطقه دیگری از شهر اجاره کردم تا به قول معروف «آزادانه» زندگی کنم و با هر کسی که دوست دارم رفت و آمد داشته باشم.
در حالی که زندگی مستقلی دور از چشم اسماعیل برای خودم تشکیل داده بودم، آرام آرام و به صورت پنهانی با دخترم ارتباط برقرار کردم و او را به سوی خودم کشیدم. او مخفیانه به منزل مجردی من آمد و من هم سعی میکردم او را آزاد بگذارم تا بیشتر به طرف من جذب شود. حتی دخترم را ترغیب به ارتباط با جنس مخالف میکردم و آنها را در خانه تنها میگذاشتم. آن قدر تحت تاثیر حرفهای احمقانه فریده قرار گرفته بودم که با دست خودم در حال نابود کردن زندگی و آینده دخترم بودم.
روزها به همین ترتیب میگذشت تا این که دخترم دیگر به منزل پدرش نرفت و زندگی با مرا ترجیح داد. از سوی دیگر، اسماعیل که متوجه ماجرا شده بود برای نجات دخترش از من شکایت کرد تا این که ماموران کلانتری الهیه به مخفیگاه من پی بردند و زمانی که قصد خروج از خانه را داشتم، با حکم قضایی دستگیرم کردند.
حالا که عاقلانه به گذشته میاندیشم، تازه میفهمم که زنی ساده لوح هستم و به خاطر یک مشت حرفهای پوچ تحت تاثیر وسوسههای شیطانی «فریده» قرار گرفتم و زندگی ام را به نابودی کشاندم. حالا هم اگرچه میدانم دیگر اسماعیل حاضر به زندگی با من نیست، اما خوشحالم که ماموران انتظامی قبل از آن که دخترم در مرداب تفکرات هوس آلود من غرق شود، مرا دستگیر کردند و دخترم را نجات دادند.
21 آبان 1403
21 آبان 1403
22 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
25 آبان 1403
25 آبان 1403
09 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
مشاهده بیشتر
01 آذر 1403
04 آذر 1403
04 آذر 1403
04 آذر 1403
07 آذر 1403
11 آذر 1403
20 آذر 1403
20 آذر 1403
21 آذر 1403
11 آذر 1403
19 آذر 1403
19 آذر 1403
22 آذر 1403
22 آذر 1403
19 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403