کتاب های شعر
”ذوق سرودن“
فروغ مهر بر این پرتو ز اخگر م است
سر سریر ملائک به سجده بر در ما است
تجلی ”ارنی“ کاز کلیم پوشاندند
خلیل در طلبش در طواف آذر ما است
گهی خموش به جذب مهیم چون دریا
گهی چو موج، همه شور دهر در سر ما است
حدیث مستی ما شد سمر به عالم قدس
که جبرئیل امین جرعه نوش ساغر ما است
به ساکنان سماوات دل گرو ندهیم
که عرش داغ وصال حسین و حیدر ما است...
دیر هنگامی است در این تنهائی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنهای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته....
از سر دیوار
”واژهها“
نوشته بودم،
من همهٔ این واژهها را نوشته بودم پیش از این.
من اینهمه واژهٔ پیش از این نوشته را
یک جا
در جملهای گنجانده بودم
و آن جملهٔ پر از واژه را
برای شما خوانده بودم
و آن همه برای شما خوانده را
بارها بر زبان رانده بودم
و آن همه بر زبان رانده را...
آه...!
ترس من این است که آن همه بر زبان رانده را
در پی کاب...
”سیاوش“
به نام خداوند مهرآفرین
فروزنده راه و آئین و دین
چو خورشید، گیتی به خون در کشید
سراپرده خونفشان بر درید
جهان را همی آتش زر کشید
مه گلفشان را به بر درکشید
همی نرگس نازنین خوابور
به زرین کلاهش همی نام بر
پریشان ز باد بهاران بشد
زرافشان ز روی نگاران بشد
همی بلبل رازگوی بهار
شد آشفته از روی ماه نگار...
”تعریف شهر اصفهان“
بنمود سواد شهری از دور
مانند سواد دیده پر نور
شهری همه خانههاش پر زر
چون کاخ خیال کیمیاگر
چون دل همه خانهها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانههاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصنیف بیوت شطرنج...
”پنجاهوسه نفر“
گیراند ما را از رزم،
آنگاه که طلوع میکرد صبح،
و شقایق میروئید بر گل،
خورشید.
وا فریادا ز عشق و وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
***
گفتم صنما لالهرخا دلدارا
در خواب نمای چهره باری یارا
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را
***
”فدای همیم“
من و این درد آشنای همیم
مرهم زخم هم، دوای همیم
پیچک و شاخ سبز احساسیم
که در این باغ از برای همیم
سخن از ترک گفتن آسان نیست
مبتلای هم و بلای همیم
در قفس گرچه عمر میگذرد
بلبل طبع باصفای همیم...
”قصدم آزار شماست!“
قصدم آزار شماست!
اگر اینگونه به رندی
باشما
سخن از کام یارییِ خویش در میان میگذارم،
ـ مستی و راستی ـ
بهجز آزار شما
هوائی
در سر
ندارم!
”مانی“
بادهای بیابانی
آسمان را بردند
و مانی در شهر رها شد ...
درختان از زوزه افتاده بودند و
میمونها از دم
در خواب
تاب میخوردند ...
پرههای روز چنان میچرخید
که تابستان سردش میشد
فکر در دهانش آب میشد
و مانی
بزرگترین ماهی شهر بود!
”در پرستش یزدان“
کنون بنگر این بزم گوهر فشان
شنو پندی از رزم اخگرنشان
برآرم سخن را چو گنج گهر
بیاریم آن را به تابنده فر
چو آید خرد، در سخن جان شود
سزاینده رزم دوران شود
سخن زنده کردم در این کهکشان
ز رخشنده و تابناک اختران
یکی کاخ ماند ز من یادگار
چو خورشید و ماه و خزان و بهار...
غزل شروع شد و ساعتت به را افتاد
و ساعتت عدد پنج را نشان میداد
تو ۵ و ۵ دقیقه به راه افتادی
بدون چتر دویدی به سوی او در باد
و باد ـ صفحهٔ کاغذ ـ پر از عدد شده بود
۴، ۵، ۴۰، ۲۰، ۱۴، ۷۰
پر از حروف و عدد ـ مثل صفحهٔ تقویم ـ
پر از علامت عاشق...
درهای سال باز میشود
همچون درهای زبان
بر قلمرو ناشناختهها.
دیشب با من به زبان آوردی:
ـ فردا
باید نشانهای اندیشید
دورنمائی ترسیم کرد
طرحی افکند
بر صفحهٔ مضاعف روز
و کاغذ.
فردا میباید
دیگر باز
واقعیت این جهان را باز آفرید...
مرا چون هاتف دل بود دمساز
برآورد از درون سینه آواز
که برخیز ای نظامی! دیر است
فلک بدمهر و دنیا زود سیر است
بهاری نو برار از چشمهٔ نوش
سخن را حلههای تازه در پوش
نصحتهای هاتف چون شنیدن
چو هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریا است آنجا
همه سرچشمهها آنجا است آنجا
نهادم تکیهگاه افسانهئی را
بهشتی کردم آتشخانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبس...
ادیت سودرگران در سال ۱۸۹۲ در خانوادهای فنلاندی ـ سوئدی از طبقهٔ متوسط در سنت پترزبورگ، پایتخت آن زمان روسیه به دنیا آمد. خانواده سودرگران چند ماهی پس از تولد ادیت به رای ولا، در شصت کیلومتری سنت پترزبورگ نقل مکان کرد. وی در نوجوانی به بیماری سل مبتلا شد و بیشتر دوران زندگیاش را تا مرگ زودهنگام خود در سال ۱۹۲۳ در بیمارستان مسلولین به سر برد... .
”شامگاهان، هوا رو به خنکی میرود“
شامگاهان هو...
بسیار قصهها به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام مپرد
پرسان و پیکننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر میچکد
سیمرغ ابرها
میرفت تا بمیرد در آشیان شب
پهلو شکافته
سهراب
روی خاک
میسوخت میگداخت
در شعلههای تب
آوا اگر که بود تک شیهه بود...
”توضیح و تفسیر“
ای برادر! قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی مثال دانه است
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گرچه ”گفت“ی نیست آنجا آشکار
ماجرای شمع با پروانه هم
بشنو و معنی گزین کن ای صنم
ذکر موسا بهر روپوش است لیک
نور موسا نقد تو است ای مرد نیک...
”گاهی“
من آنقدر گاهی دلم برایت تنگ میشود
که با سر ـ ضربههای مضراب
به سر ـ پنجهٔ بیتوانم
با چار سیم سهتارم
به میهمانی ستارهها میروم
کوچه گرد
اصطرلاب را،
آخرین ستاره،
بخت مرا میگشاید؟...
”چیزهائی هست که نمیتوان به زبان آورد چرا که واژهای برای بیان آنها وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد، کسی معنای آن را درک نمیکند. اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک میکنی... اما هرگز این دستهای تیرهای را که قلب مرا در تنهائی گاه میسوزاند . گاه منجود میکند، درک نخواهی کرد.“
”زخم و مرگ“
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچهای سپید را آورد
در ساعت پنج عصر...
لنگستون هیوز نامیترین شاعر سیاهپوست آمریکائی است با اعتبار جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محلهٔ سیاهپوست نیویورک) به خاطره پیوست.
”بگذار این وطن دوباره وطن شود“
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویائی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منرلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود).
بگذارید این...
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گهگاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
گر می نخوری طعنه نزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره به آن نشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
”خاطرهها“
چه شبها، چه شبها
میان بستر آرام ساحل
دل من
دل دیوانهٔ من
بسان کشتی دریانوردی
ز دریائی عظیم و جاودانه ...
گذر کرد:
به یاد موجهائی
ـ که هنگام طوفان ـ
به فرق و پیکر پروانهاش خورد:
ز چشمان خمارم اشک افشاند.
الو سلام ... How are you... که عاشقم ... Helloو رقص بندری مرد با زن تانگو
چه مسخرهست فضای سپید زن در من
ظهور پست مدرنیسم در دل آپولو
بیا و مست دو چشمت، عرق بریز از شرم
تلو عزیز، تلو عشق، شب تلو تِ تِ لو!
به آسیاب به بادی به دیوها به خیال
شمشیرت رت بزن بزن ”سانچو“
شهی را که خواهد خدا کامیاب
نخستش دهد سیر چون آفتاب
بلی تا نجنبید از جا نهال
خیال ثمر باشد او را محال
فلک نیز از فیض این گرد شست
که هر روز خورشیدی آرد به دست
نمیبود اگر فیض نشو و نما
یکی بود سرو سهی با گیاه
نمیگشت با ابر اگر همسفر
کجا قطره در بحر میشد گهر ...
من دو من است
یکی خاطرهای است ذهن زن را و دیگری من
آه
عزرائیل جمعهها تعطیل
صبح شنبه باید مرد
که صبحانههای شنبه از کار بیفتد
تنها دلیل صبح
صبحانه
آه همسرم
در آسانسور تنها فکر میکنیم که میرویم بالا یا ...