آفتاب

کتابخانه الکترونیکی آفتاب

کتاب های شعر

نمایش ۱ تا 25 از ۱۰۵ مقاله

ترا می‌خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم توئی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس، مرغی اسیرم ز پشت میله‌های سرد و تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به‌سویت



در گذشت پر شتاب لحظه‌های سرد چشم‌های وحشی تو در سکوت خویش گرد من دیوار می‌سازد می‌گریزم از تو در بیراه‌های راه تا ببینم دشت‌ها را در غبار ماه تا بشویم تن به آب چشمه‌های نور در مه رنگین صبح گرم تابستان پرکنم دامان ز سوسن‌های صحرائی بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان می‌گریزم از تو تا در دامن صحرا



و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی‌آلودهٔ زمین و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دست‌های سیمانی. زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز اول دی‌ماه است من راز فصل‌ها را می‌دانم و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم



بر لبانم سایه‌ای از پرسشی مرموز در دلم دردیست بی‌آرام و هستی‌سوز راز سرگردانی این روح عاصی را با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز گرچه از درگاه خود می‌رانیم، اما تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی سرگذشت تیرهٔ من، سرگذشتی نیست کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی نیمه‌شب گهواره‌ها آرام می‌جنبند بی‌خبر از کوچ دردآلود انسان‌ها



همه هستی من آیه تاریکیست که تو را در خود تکرارکنان به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد من در این آیه تو را آه کشیدم آە من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۱۰۵ مقاله