خودم را از چشم تو میبینم ـ چنگیز زنده است ـ پیامبری نشسته بر کندهای بلوط
”نگاه“ نگاهی در چشمهایم جا مانده و من به دنبال صاحبش به هر کوچه سر زدم سالها بعد من بودم و نگاهی که روی دستم مانده بود ...
”نگاه“ نگاهی در چشمهایم جا مانده و من به دنبال صاحبش به هر کوچه سر زدم سالها بعد من بودم و نگاهی که روی دستم مانده بود ...
جناب سید نورالدّین شاه نعمتالله بن سید عبدالله که آبا و اجدادش همه صاحب مقامات عالیه و اهل مکاشفه و ریاضت و کرامات بودهاند در تاریخ تصوف و فرهنگ و ادب ایران دارای مرتیت و مقامی بس رفیع است. جناب شاه بنا به قولی در پنجشنبه بیستودوم رجب سال ۷۳۰ و به قولی دیگر در روز دوشنبه چهاردهم ربیعالوّل ۷۳۱ در شهر حلب متولد گردیده. رندیم و دگر مستیم تا باد چنین بادا توبه همه بشکستیم تا باد چنین بادا...
باد میآید گرم، باد میآید سرد، برگها روزی سبز، برگها روزی زرد
یکی بود یکی نبود مرغکی بود خیلی قشنگ زبر و زرنگ بال و پرش رنگ به رنگ پر که میزد تو آسمون درس میشد رنگین کمون: سبز میشد زرد میشد آبی میشد قرمز عنابی میشد... .
”در همسرائی پرتوان بهاری“ یک همسرائی پرتوان بهاری با جوشی سبز و سرد و در چارمضراب رنگین پائیز بدرود حزنانگیز برگها نوائی افسانهخیز از نای جادوگر طبیعت آە که این دشتهای خموش از چه گفت و گوها انباشتهاند و ار آنهاست که شاعر مدهوش میرود بر این ریگهای تابنده از نم باران...
الهی سینهای ده آتشافروز در آن سینه دلی وان دل همه سور هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست دلم پرشعله گردان، سینه پر دود زبانم کن به گفتن آتش آلود کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد...
”تو را من میشناسم دوست “ تو را من میشناسم دوست، ولی افسوس، ولی افسوس.... و میدانم که هستی تو چهها داری، چه هستی تو ولی افسوس.... سکوتی دلنشین داری، صدائی پرطنین داری، لبانی آتشین داری، و قلبی پر یقین داری...
از بس که ملول از دل دلمردهٔ خویشم هم خستهٔ بیگانه هم آزردهٔ خویشم این گریهٔ مستانهٔ من بیسببی نیست ابر چمن تشنه و پژمردهٔ خویشم گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت من نوحهسرای گل افسردهٔ خویشم شادم که دگر دل نگراید سوی شادی تا داد غمش ره به سراپردهٔ خویشم...
”قرار“ خدا از تنهائیم عکس میگیرد فرشتگان غربتم را فریاد میزنند باران میآید. با این آسمان ابری لابد مرا میبخشد اگر نتوانستم به تماشای ماه بنشینم در ساعت قرار! نه! میبخشد.
ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه بیمهری زمانهٔ رسوا را این دشت خوابگه شهیدان است فرصت شمار وقت تماشا را...
شب و هوس در انتظار خوابم و صد افسوس خوابم به چشم باز نمیآید اندوهگین و غمزده میگویم شاید ز روی ناز نمیآید چون سایه گشته خواب و نمیافتد در دامهای روشن چشمهایم میخواند آن نهفته نامعلوم در ضربههای نبض پریشانم... .
”به پندار تو“ جهانم زیباست! جامهام دیباست! دیدهام بیناست! زبانم گویاست! قفسم هم طلاست! بر این ارزد که دلم تنهاست؟
به نام آنکه جان را فکرت آموخت چراغ دل به نور جان برافروخت ز فضلش هر دو عالم گشت روشن ز فیضش خاک آدم گشت گلشن توانائی که در یک طرفهالعین ز کاف و نون پدید آورد کونین چو قاف قدرتش دم به قلم زد هزاران نقش بر لوح عدم زد...
مرغان آواره تابستان به کنار پنجرهام میآیند آواز میخوانند پر میکشند. برگهای زرد خاموش خزان آه میکشند پرپر میزنند و به زمین فرو میریزند. ...
حیدر بابا نام کوهی در زادگاه استاد محمدحسین بهجتی تبریزی ملقب به شهریار است. منظومه ”حیدربابایه سلام“ نخستین بار در سال ۱۳۳۲ منتشر شد و از آن زمان تا کنون به زبانهای مختلفی ترجمه شده است. لیکن ترجمهٔ بیبدیل آن به شعر منظوم فارسی توسط دکتر بهروز ثروتیان شاهکاری ماندگار است. حیدربابا چو ابر شخد، غرد آسمان سیلابهای تند و خروشان شود روان صف بسته دختران به تماشایش آن زمان بر شوکت و تبار تو با...
بر سفرهٔ یک آبگیر یخبسته مداد یک زندانی یک پرنده تر بر بلندیها چارگوش چرا سرنهادن؟ اسب جوان با یال بخارانگیز ورزا قزلآلا ... .
الا یا ایّها السّاقی ادر کأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها به بوی نافهای آخر صبا زان طرّه بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها...
توحید باری به نام آنکه غیر از وی خدا نیست بهجز بر وی خداوندی روا نیست خداوندی که ذاتش لایزال است رحیم و رهنما و ذوالجلال است خدائی کو به کس حاجت ندارد نگارت صورت و آلت ندارد...
عطر زرد گل یاس رو نمیخوام نمرهٔ بیست کلاس رو نمیخوام من فقط واسه چش تو جون میدم عاشقای بیحواسو نمیخوام من تو رو میخوام اونارو نمیخوام نفسم توئی هوارو نمیخوام...
ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم ای کارگشای هرچه هستند نام تو کلید هرچه بستند ای هیچ خطی نگشته ز اول بی حجت نام تو مسجل ای هستکن اساس هستی کوته ز درت درازدستی...
خدای در توفیق بگشای نظامی را ره تحقیق بنمای دلی ده کو یقینت را بشاید زبانی کافرینت را سراید مده ناخوب را بر خاطم راه بدار از ناپسندم دست کوتاه درونم را به نور خود برافروز زبانم را ثنای خود درآموز...
شب ـ به هنگام شام همسایهٔ عراقیام در را به صدا درآورد (ابن همسایه عراقی سرباز نیست) و ما هم که با شیر و شکر و کمی پودر کاستارد و خلاصه دسری که میچسبید ما ما که قند فراوانمان آرزو بود و جویدنمان دقیقاً رخ نمیداد حدس نمیزدیم شکل آتشی بر این خانه که کاشانه بسوخت...
و این منم زنی تنها در آستانهٔ فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمیت و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانائی این دستهای سیمانی. زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ساعت چهار بار نواخت امروز روز اول دیماه است من راز فصلها را میدانم و حرف لحظهها را میفهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذیرنده اشارتیست به آسمان...
موسیقی سرامد هفت شهر هنر و خرمترین بلند سرزمین ذوق است. در روزگار ما باور بر آن است که تمام هنرها در تکاپوند که با منزلت موسیقی عروج نمایند و دلیل این بلندپایگی را پژوهشگران روان انسانی رابطهٔ نزدیک این هنر با عطش روح انسانی دانستهاند. طرب زودتر در روان جذب میشود و بیشتر باعث تسکین ذوق میشود، شاید روحی نباشد که ترنم را نپسندد. همچنان بدیهی است که هر جامعه بشری راه مشخص خود را در هنر دارد که...
”اندوهرنگ“ زورق غربت را در آب انداز خود را بسپار به جریان آبهای اساطیر آه در بستر شبی همیشگانی ره میسپرد به آرامی سکوت در خلوت محض آبهای جاری اعماق در زورق تنهائی خویش بخواب از خستگی بینهایت خود اندکی بکاه...