کتاب های شعر
ما چون دو دریچه، روبهروی هم،
آگاه ز هر بگو مگوی هم،
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده،
عمر آینهٔ بهشت، اما... آه
بیش از شب رو روز تیرو دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خستهست،
زیرا یکی از دریچهها بستهست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد...
من گر از این دل غم عشقت برون میریختم درد عشق و داغ مجنون را زبون میساختم
از صدای سوز دل لیلی ز حسرت میگداخت با صدای ساز دل صد ارغنون میساختم
سیل اشکم میزد آتش بر دل هر کوهکن از مصیبت بیستون را سرنگون میساختم
تا که شیرین از غم فرهاد آساید دمی من دوصد لیلی و مجنون غرق خون میساختم
در گلوی وامق عاشق غزل میریختم شوق عذرا را زغم من واژگون میساختم ...
از خود به خود
و از خود به دیگری
و از خانه به خانه
و از شهر به شهر
و از کشور به کشور
رجوع میکنم
در پی آزادی...
ترسم من از جهنم و آتشفشان او
وان مالک عذاب و عمود گران او
آن اژدهای او که دمش هست ضد ذراع
وان آدمی که رفته میان دهان او
آن کرکسی که هست تنش همچو کوه قاف
بر شاخهٔ درخت حجیم آشیان او
آن رود آتشین که در او بگذرد سعیر...
خواب بهشت
باز هم چفیهٔ او را برداشت
با خودش چیزی گفت
باز مانند دو غنچه، در اشک
گونهەایش بشکفت
بالش گلگلی زیبایش
باز دختر را دید
وقتی او چفیهٔ داداشش را
مثل گل میبوئید...
آفتاب اومده
صبح شده آفتاب اومده ..................... من تازه از خواب پاشدم
وای جواب مامان جونو ...................... ای خدا چی بدم
اول جامو جمع میکنم ..................... بعد چائی رو دم میکنم
حاضر میشم برای ورزش ................. ورزشهای ساده و نرمش
...
میدونم
میدونم اون روزی میرسه که باید از هم جدا بشیم.
اون روزی میرسه که باید به قلبم بگم دیگه نباید به یادت بزنه.
نمیدونم اون روز چی بهت بگم. فقط میدونم اون روز دیر یا زود میرسه.
روزی که مجبور میشیم قلبامونو پس بگیریم.
فقط اون لحظهرو میبینم که...
روبهروی هم ایستادیم و به چشمهای هم نگاه میکنیم، چون دیگه حرفی برای گفتن نمونده...
دفن مرده
آوریل ستمگرترین ماههاست:
از زمین مرده گلهای یاس میرویاند
یاد و هوس در هم میآمیزد
با باران بهار ریشههای بیحال را برمیانگیزد
زمستان ما را گرم نگه داشت
زمین را در برف فراموشی پوشانید
با خشکیده ساقههای زیرزمینی
زندگی ناچیزی را پرورانید
تابستان بر ما شبیخون زد
ز ره اشتانبر گرزی
با رگباری در رسید...
شاد بمان ای هنری رنجبر
ای شرف دودهٔ نوع بشر
ای زتو آباد جهان وجود
هیچ نبود ارکه وجودت نبود
دولت شاهان اثر گنج توست
راحت اعیان ثمر رنج توست
گر تو دو روزی ندهی تن به کار
یکسره نابود شود روزگار
باعث آبادی عالم توئی
رنجبرا، معنی آدم ـ توئی
توی ده شلمرود
فلفلی مرغش تک بود
یه ده بود و یه فلفلی
یه مرغ زرد کاکلی
یه روز که خیلی خسته بود
کنج اطاق نشسته بود
یه دزد رند ناقلا
شیطان بدجنس و بلا
آمد و یک کیسه آورد
کاکلی رو دزدید و برد...
این منم کوروش
پسر ماندانا و کمبوجیه
پادشاه جهان
پادشاه پهناورترین سرزمینهای آدمی
از بلندیهای پارسوماش تا بابل بزرگ.
این منم پیشوای خرد، خوشی، پاکی و پارسائی
نوادهٔ بیبدیل نور، توتیای ترانه، سرآمد سلطنت
بعل با من است و نبو با من است
من آرامش بیپایان اْنشان و
شکوه ملت خویشم.
من پیامآور برگزیدهٔ اهورا و عدالتم
که جز آزادی
آواز دیگری نیاموختهام
و جز آزادی
آواز دیگری نخواهم آموخت....
غزل ۱
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
هم...
این منم کوروش
پسر ماندانا و کمبوجیه
پادشاه جهان
پادشاه پهناورترین سرزمینهای آدمی
از بلندیهای پارسوماش تا بابل بزرگ
این منم پیشوای خرد، خوشی، پاکی و پارسائی
نوادهٔ بیبدیل نور، توتیای ترانه، سرآمد سلطنت
بَعْل با من است و نَبو با من است
من آرامش بیپایانِ اَنْشان و
شکوهِ ملتِ خویشم.
من پیامآور برگزیدهٔ اَهورا و عدالتم
که جز آزادی
آواز دیگری نیاموختهام
و جز آزادی
آواز دیگری نخواهم آ...
ایرجمیرزا فرزند غلامحسین میرزای قاجار و او پسر ملک ایرج بن فتحعلیشاه است. بدین ترتیب فتحعلیشاه قاجار جد اعلاء وی بود و پدران ایرج تا نیای بزرگ وی فتحعلیشاه همه شاعر بودند. فتحعلیشاه و پسرش ملک ایرج با آنکه شاعریپیشه نداشتند و از روی تفنن شعر میسرودند باز دارای دیوان بودند. اما غلامحسین میرزای قاجار پدر ایرج شاعر رسمی درگاه مظفرالدین میرزای ولیعهد بوده و لقب شاعری داشته و شاید از این راه ا...
بوی مهربان
جاده، جاده میدود، چشمهای من هنوز
بوی مهربان کیست در صدای من هنوز؟
جاده خسته شد، نشست. من هنوز میدوم
سنگ گریه میکند زیر پای من هنوز
زخم، زخم، زخم، زخم، داغ، داغ، داغ،داغ
مانده از هر آن چه هست، این برای من هنوز
من قبل از اینکه نوشتن سنگ را یاد بگیرم
پرتاب کردن ... سنگ را یاد گرفتم
این که میگویم من
یعنی ما
من قبل از این که نوشتن سنگ را
پرتاب کردن ... سنگ را
خُب ! این کار را هم اگر نمیکردم
دیگر توی دستم
سنگ
روی سنگ بند نمیشد
اینروزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند احساس میکنم مرا
از عمق جادههای مهآلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نو
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
تمامیِ این کَسان آنجا بودند
که او، سراپا برهنه،
از در، در آمد.
آنان باده نوشیده بودند
و بر او آب دهان باریدند.
تازه از آب رودخانه آمده بود
چیزی نمیدانست
FABLE OF THE MERMAID AND THE DRUNKS
All those men were there inside
When she came in
Totally naked
They had been drinking
They began to spit
Newly come from the river
She knew nothing
من حسینم... پناهیم.
خودمو میبینم، خودمو میشنوم، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیهٔ بابامه
سلاماش، همهٔ عشقاش، همهٔ درداش، تنهائیاش...
وقتیم نبودم، مال شما.
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو، یا بذار با تو بگم
سلامامونو، عشقامونو، دردامونو، تنهائیامونو...
در شب تیره، دیوانهای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در درهاش سرد و خلوت نشسته
همچو ساقهٔ گیاهی فسرده
میکند داستانی غمآور
در میان بس آشفته مانده،
قصهٔ دانهاش هست و دامی،
وز همه گفته و ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی،
داستان از خیالی پریشان
سراب
صبح میخندد و باغ از نفس گرم بهار
میگشاید مژه و میشکند مستی خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم
آتشانگیخته در سینه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفتهست و ازو
آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه
صبح میآید ازین آتش جوشنده به تاب
باغ میگیرد ازین شعله گلگونه شکوه
آه دیریست که من ماندهام از خواب به دور
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغلهزن، چهرهنما، تیزپا،
گه به دهان برزده کف چون صدف،
گاه چو تیری که رود بر هدف،
گفت: درین معرکه یکتا منم،
تاج سر گین و صحرا منم،
چون بدوم سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من،
چون بگشایم ز سر مو شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
چشمه اشک
چشمه ما، چشمه هر چشمه است
در جهان هر چشمهای از بر این چشمه است
ای دریغا چشمه را تکچشمهای است
که هر کس لایق این چشمه نیست
آفرین بر آفریدگار چشمه ما
بس عجب آفرید این چشمه را
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماههای دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازهای در چشمهای مات خواهم ریخت
لحظهها را در دو دستم جای خواهم داد
سهرهها را از قفس پرواز خواهم داد
چشمها را باز خواهم کرد
خوابها را در حقیقت روح خواهم داد
دیدهها را از پس ظلمت بهسوی ماه خواهم خواند
نغمهها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوشها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
روزگارا قصد ایمان مکن
ز آنچه میگویم پشیمانم مکن
کبریای خوبی از خوبان مگیر
فضل محبوبی ز محبوبان مگیر
گم مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نام مردان ننگ را
گر بدی گیرد جهان را سر بهسر
از دلم امید خوبی را مبر