روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
14 مهر 1403
14 مهر 1403
14 مهر 1403
15 مهر 1403
29 شهریور 1403
31 شهریور 1403
31 شهریور 1403
04 مهر 1403
05 مهر 1403
05 مهر 1403
31 شهریور 1403
01 مهر 1403
02 مهر 1403
02 مهر 1403
03 مهر 1403
03 مهر 1403
04 مهر 1403
04 مهر 1403
مشاهده بیشتر
12 مهر 1403
14 مهر 1403
14 مهر 1403
14 مهر 1403
14 مهر 1403
14 مهر 1403
28 تیر 1403
28 مرداد 1403
08 خرداد 1403
22 شهریور 1403
08 مرداد 1403
08 مرداد 1403
27 مرداد 1403
14 تیر 1403
01 مهر 1403
02 تیر 1403
09 خرداد 1403
18 شهریور 1403
31 خرداد 1403
24 شهریور 1403
09 مهر 1403
11 مرداد 1403
29 شهریور 1403
09 مهر 1403