روزی مرد نادانی به همراه الاغش که خورجین سنگینی بر پشتش بسته بود به قصد فروش کالایش به طرف شهر دیگری حرکت کرد. چند ساعتی از حرکت آنها گذشته بود که خورشید کم کم به وسط آسمان رسید و هوا خیلی گرم شد. مرد خسته و تشنه شد، در حالیکه خودش و الاغش به شدت عرق میریختند تا اینکه به محل مناسبی که هم درختی بود تا از سایهی آن استفاده کند و هم چشمهی آبی بود تا تشنگیش را برطرف کند رسید.
مرد تصمیم گرفت برای اینکه الاغ بیچاره خستگیاش در برود بار سنگینی که بر روی دوش الاغ بود را روی زمین بگذارد تا حیوان بیچاره هم ساعتی استراحت کند. اما هرچه تلاش کرد، دید بار سنگینتر از آن است که تنهایی بتواند تکانش دهد.
کمی که گذشت پیرمرد فقیر و بیچارهای با لباسهای کهنه وصلهدار از آن محلّ میگذشت. مرد جلو رفت و سلام و علیک کرد و گفت: پدرجان میتوانی به من کمک کنی؟ بار این حیوان بسیار زیاد است و من میخواهم بارش را روی زمین بگذارم تا کمی خستگی در کند. پیرمرد کمک کرد و سر خورجین را گرفت و با کمک مرد خورجین سنگین را از دوش الاغ برداشتند. الاغ سریع رفت و گوشهای شروع به چریدن کرد.
صاحب الاغ از پیرمرد تشکر کرد و گفت: دست شما درد نکند. این خورجین خیلی سنگین بود. نمیتوانستم به تنهایی آن را بردارم. پیرمرد لبخندی زد و گفت: آره سنگین بود، مگر چه چیزی در خورجین ریختهای؟
مرد گفت: یک طرف خورجین را پر از ظرف مسی کردهام و طرف دیگرش هم قوه سنگ ریختهام تا تعادل داشته باشد و حیوان بتواند راه برود.
پیرمرد فقیر خندهاش گرفت. گفت: راست میگویی؟ تو یک طرف قلوه سنگ ریختی یک طرف ظرف مسی! مرد گفت: بله، وگرنه چه جوری میتوانم تعادلش را نگه دارم؟ پیرمرد فقیر گفت: خوب مرد حسابی چرا ظرفها را تقسیم نکردی؟ نصفش این طرف خورجین و نصفی دیگر آن طرف؟ تعادلش هم حفظ میشد آن وقت میتوانی قلوه سنگها را خالی کنی و دور بریزی. اصلاً بار خورجینت کمتر میشود و الاغ بیچاره تندتر راه میرود.
صاحب الاغ گفت: راست میگویی، چرا تا حالا به ذهن خودم نرسیده بود. و بعد به کمک پیرمرد تمام قلوه سنگهایی که در خورجین ریخته بود را خالی کرد و به جایش ظرفهای مسی را دو قسمت کرد تا تعادل بار هم حفظ شود. کارشان که تمام شد مرد صاحب الاغ گفت: پیرمرد تو که به نظر آدم باهوش و دنیادیدهای میآیی پس چرا به این شکل، با فقر و فلاکت زندگی میکنی؟
پیرمرد فقیر گفت: من هم زمانی مثل تو بودم و مقداری دارایی داشتم و با آن دادوستد میکردم، ولی کارم حساب و کتاب درستی نداشت. همین هم باعث ورشکستگی و فلاکت من شد. بر پیشانی من فقر نوشته شده. مرد گفت: یعنی چی؟ واقعاً تو یک روزی صاحب دادوستد بودی ولی نتوانستی آن را حفظ کنی و داراییات را از دست دادی؟ مرد خشمگین شد و گفت: بلند شو و کمک کن تا قلوه سنگها را بار خورجین الاغم بکنم.
پیرمرد با تعجب او را نگاه کرد و گفت: برای چی؟ مگه چی شده؟ مرد در پاسخ گفت: تو اگر آدم دانایی بودی و سر از حساب و کتاب درمیآوردی، میبایست خطی که روی پیشانیات نوشته بود میخواندی و به موقع آن را تغییر میدادی تا به این روز فقر و بیچارگی نیفتی.
پیرمرد حیرت زده رفتار مرد را نگاهی کرد، که چگونه قلوه سنگها را در یک طرف خورجین و در طرف دیگر خورجین ظرفهای مسی را ریخت. پیرمرد چون هیچ حرفی برای گفتن نداشت سکوت کرد و بدون اینکه خداحافظی کند به مسیر خودش ادامه داد.
21 آبان 1403
21 آبان 1403
22 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
28 آبان 1403
23 آبان 1403
23 آبان 1403
25 آبان 1403
25 آبان 1403
09 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
26 آبان 1403
مشاهده بیشتر
01 آذر 1403
04 آذر 1403
04 آذر 1403
04 آذر 1403
07 آذر 1403
11 آذر 1403
20 آذر 1403
20 آذر 1403
21 آذر 1403
11 آذر 1403
19 آذر 1403
19 آذر 1403
22 آذر 1403
22 آذر 1403
19 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403
20 آبان 1403