در این داستان از 'هاینریش بل', 'هدویگ', دختر 'مولر 'ـ مدیر مدرسه ـ به شهر میآید تا به دانشکده تربیت معلم برود .فندریش جوان ـ تعمیرکار زبردست ماشینهای لباسشویی که به تازگی سر از خانهها در آورده است ـ از جانب پدر و دبیر مدرسه, مامور یافتن اتاقی برای او میشود .هدویگ از راه میرسد و عشقی ناگهان زندگی تعمیرکار جوان را که کابوس نان و سالهای گرسنگی بر آن سایه افکنده دگرگون میکند .او میگوید' :بعدها در این باره خیلی فکر کردم, اگر به استقبال هدویگ به ایستگاه راه آهن نمیرفتم, حال و وضعم در کل چه طور میشد آن وقت سوار زندگی دیگری میشدم, مثل کسی که اشتباهی سوار قطار دیگری بشود, پیش از آن که با هدویگ آشنا بشوم, زندگیام کاملا قابل قبول به نظر میرسید .به هر حال, هر وقت با خودم فکر میکردم, از زندگی این تلقی را داشتم, ولی زندگی پیش روی من, مثل قطاری بود که در آن سوی سکوی مسافران قرار گرفته باشد, و چیزی نمانده بود که این زندگی را انتخاب کنم .'همین واقعه ساده دست مایهای میشود تا بل با ظرافت و صراحت همیشگی تصویری چشمگیر از آلمان پس از جنگ و آدمهای ارج و قرب باخته پیش رو نهد .وی از روند اجبارهایی سخن میگوید که انسانها را به چارهجویی ضروریات زندگی میکشاند' .نان ' نخستین و پر اهمیتترین غذای بشر, نماد همه آرزوهای دست نیافتنی راوی در داستان میشود .