این کتاب، حکایت 'زیبا'، دختر گوژپشت و چندشآوری است که در شهرستان زندگی میکند. او به طور تصادفی تلفنی با پسری به نام 'فرزاد' در تهران صحبت میکند و چون صدای زیبایی دارد 'فرزاد' عاشق او میشود بدون این که او را ببیند. دو سال این کار ادامه مییابد اما 'فرزاد' هیچگاه موفق نمیشود 'زیبا' را ببیند. از طرفی 'پریسا'، دوست خانوادگی 'فرزاد' بینهایت عاشق اوست. پس از اتفاقاتی 'فرزاد' و 'زیبا' با یکدیگر ازدواج میکنند و پدر 'فرزاد' از غصه میمیرد. 'فرزاد' در مراسم سوگواری پدرش درمییابد که به 'پریسا' علاقمند است. بنابراین، با وجود 'زیبا' با 'پریسا' ازدواج میکند. اما، 'پریسا' بچهدار نمیشود و 'زیبا' دختری به دنیا میآورد که بسیار به 'پریسا' و 'فرزاد' وابسته است و مادر خود، 'زیبا'را قبول ندارد. تا این که پس از گذشت سالها دختر 'زیبا' ازدواج میکند و 'زیبا' هم خود را آتش میزند و میمیرد. دختر 'زیبا' هم دختری به دنیا میآورد که در اتاق زایمان متوجه میشود او هم گوژپشت است.