داستان حاضر ـ برگرفته از مثنوی مولوی ـ درباره مرد مسافری است که پس از طی مسافتی, تک درختی بر سر راه میبیند .از همین رو, به سوی درخت میرود تا لختی در سایه آن بیارآمد .پس از چندی در حالی که به خواب فرو رفته, ناگهان مرد ناشناسی با چوبدستی بر بدن او میکوبد .پس از آن نیز او را با خشم وادار به دویدن میکند, سپس او را به سوی درخت سیبی که در آن نزدیکی است میکشاند و به او فرمان میدهد تا از سیبهای گندیدهای که در زیر درخت ریخته, بخورد .چون مرد مسافر مقدار زیادی سیب میخورد او را به دویدن وا میدارد .در این هنگام مرد از شدت گرما و فرط خستگی, دچار تهوع شده هرچه در معده دارد بیرون میریزد . در این حین, مار سیاه وحشتناکی از دهان او خارج میشود .و بدین ترتیب درمییابد هنگامی که در خواب بوده مار وارد دهان او شده, و مرد ناشناس ناگزیر برای خارج کردن مار از معده او, وی را به چنین کارهایی واداشته است .این داستان مصور و رنگی برای گروه سنی 'ب 'بازآفرینی شده است .