داستان حاضر، شرح ماجراهای خانوادهای است که تعطیلات خود را در روستای 'پریگو' میگذرانند. آنها پسری ناتنی به نام 'ونسان' و دو دختر با نامهای 'امیلی' و 'دوروته' دارند. در بخشی از کتاب از زبان راوی میخوانیم: '... پس از این من با دخترهایم تنها بودم. ما سه نفر یک طرف، تو و ونسان، طرف دیگر. این سو و آن سوی دیوار نامرئی. عشق از این دیوار، عبور نخواهد کرد. دیوار گذشته که همچون تقدیری، قد علم کرده بود. ما فقط سر به این دیوار میکوبیدیم و گاه شکافی پدیدار میشد که به ما اجازه میداد فراموش میکنیم. گاه همه با هم روز دیوار راه میرفتیم و به سوی یک زندگی نو گام برمیداشتیم و گاه هر کدام به جبههی خود بازمیگشتیم و دردمان میآمد چون استخوانهایمان شکسته بود و ...'.