'مخلوق 'داستانی است خیالی که طی آن تصویری از آفرینش ـ با آمیزهای از اسطوره و تاریخ ـ روایت میشود .نویسنده که برای این داستان نثری کهن برگزیده است برآن است چهره انسان را که گاه صورت ددمنشانه پیدا کرده به تصویر بکشد .در بخشی از داستان میخوانیم' :و آنگاه اندیشیدیم که :و جهانی چنین ستیهنده که مدام در حال ژکیدن است, با همه توحش بکر و شگرفش که بستر مخوف و جاذبی برای صحنه آغازین داستان هستی است, عاقبت باید که زیر نگین 'او 'قرار گیرد ;مخلوق !ولی, این جهان, گر چه هست و با زبان سهمگین مخلوقات عجیبالخلقهاش ادعای 'بود 'مینماید, در درنده خویی و ددمنشی و خورد و خواب نافهم وی هدفی سرگردان است که باید هدفمند شود .پس باید که مخلوق در عین شدن به شدنی دیگر برسد :اندیشه کند !و این جهان آتشنهاد و ددکنش باید که با توانایی 'او 'متناسب شود .نه چندان که ساقطش کند و نه چندان که همواره راحتش بگذارد .'....