نگارنده به منظور بررسی مسائل فلسفی مرتبط با علوم اجتماعی، مواضع سنتی و معاصر را در این خصوص، مطرح میسازد. بر این اساس، مباحث آغازین کتاب، به دیدگاههای تجربهگرایانهی علوم طبیعی و نقدهایی از تجربهگرایی، اختصاص یافته است. در فصل چهارم، گزارشهای جامعه شناختی و تاریخی از علم به منزلهی بدیلهای برای دیدگاه تجربهگرایانه، مطرح گردیده است. مقایسهی عقلانیت ابزاری، عقلانیت پیروی از قواعد نظیر فرهنگها، سنن و هرمنوتیک و عقلانیت انتقادی، از مباحث دیگر کتاب است که سپس نگارنده از رابطهی رئالیسم انتقادی و علوم اجتماعی، مسالهی فمینیسم و پست مدرنیسم سخن به میان میآورد. گفتنی است بحث نظریهی انتقادی و رئالیسم انتقادی این است که میتوان مبنایی برای گفتوگوی اخلاقی و سیاسی یافت، اگرچه مبنایی که هر یک از آن دفاع میکنند، متفاوت است. رئالیسم انتقادی به نیروی محرک بنیادین سنت تجربهگرایانه نزدیکتر است و میگوید که هر چه شناخت ما از جهان اجتماعی تزلزلناپذیرتر باشد، مباحثات اخلاقی و سیاسیای که میتوانیم شرح و بسط دهیم، تزلزلناپذیر تر است. نظریهی انتقادی، شکلی از ایدهی عقلانیت را به منزلهی بحث اخلاقی به کار میبرد. سپس بحث فمینیسم را در سیر تحول پساساختارگرایی بازگو میکند. به تصریح کتاب: 'نخستین نسل نظریهپردازان ساختارگرا، ایدهای ساختارهاری بنیادی جامعه و زندگی اجتماعی را با ساتفاده از شباهتی زبانی پروراندند. رئالیسم این ایده را بسط بیشتری داد. ولی پساساختارگرایی از این دغدغه دور شد تا به بخشی از آن چه امروز به چرخش زبانی در فلسفهی قرن بیستم معروف است، تبدیل شود. این رویکرد، جهان اجتماعی را بر ساختهی زبان یا گفتمانهای گوناگون میداند. در بیشتر فلسفهی پساساختارگرایی، شرح و بسط نوعی دیدگاه نسبیگرایانه را مشاهده میکنیم ـ این ایده که هیچ گفتمانی شایستهتر یا علمیتر از دیگری نیست. این رویکرد به ویژه در جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی و روانشناسی اجتماعی و مطالعهی ادبیات، نافذ بوده است، ولی در رشتهی تاریخ هم میتوان آن را یافت. پستمدرنیسم، این جنبش را باز هم پیشتر برد، تقریبا تا مرز کنار گذاشتن فلسفه از هر جنبه یا دقیقتر با استفاده از استدلالهای فلسفی بر ضد فلسفه'.