در این داستان، زنی دست چپش را میلیونها تومان میفروشد تا در حادثهای ساختگی با قطع کردنش از مچ و جلوی چشم خلبان و دکتر علی، گذشتهای عاشقانه و تلخ و پرحادثه را به یاد آنها بیاورد. او به دنبال هویت خودش هم هست. پدرش را در وجود سعدی عطار ـ تنها سیاهباز باقیمانده از نسل سیاهبازان ـ جست و جو میکند. نشانههایش هم کاملا با او و گذشتهاش مطابقت دارد. سعدی از کار او راضی نیست، از این رو معرفیاش میکند به پزشکی تا با اجاره دادن رحماش، خرج سنگین زندگی خود و مردی را که قطع نخاع است و با او زندگی میکند، دربیاورد. او چندین بچه را با همین روش به دنیا میآورد و آخرینش، نوزادی است سیاهپوست از پدری که ژنرال عراقی بوده و از مادری که افغانی است. ژنرال با دیدن صدامحسین از تلویزیون خودکشی میکند و در آخرین لحظه به زن اقرار میکند که حتی اجارهی رحم او با نقشهی قبلی بوده است. زن در پیگیریهای چندماههاش برای شناسایی خلبان و دکتر به گذشتهی رنگین آنها میرسد و عاشقیشان به دختری که در کردستان با اسم وحشی، یاغی بوده است و آنها مامور به دستگیری شان بودهاند و هردو با دلیلی کاملا شخصی، عاشقش میشوند و با دلیلی نه زیاد شخصی مجبور به کشتنش هستند. و حشی تیر میزند به پیشانی خودش و خون هم شره میکند بر برف کوهستان، اما هیچکس جنازهاش را نمییابد. وحشی به شدت شبیه زن است. به خصوص که گذشتهاش با سعدی در ارتباط هست. سعدی پدر او هم هست. زن در اوج آگاهی از گذشته و حالش در اوج ناامیدی از هویتی که میخواهد و نمیخواهدش، تصمیم میگیرد، دستش را طبق نقشهی خودش قطع کند. این اتفاق میافتد. زن، دکتر و خلبان باری دیگر در پیرانهسر با یاد عشقی کهن، قدم در راهی تازه میگذارند. نشانهی عشق آنها سه قطره خونی است که از بینی عاشق باید بچکد و این سه قطره خون بارها بر برف و سبزه و خاک و شیر میچکد تا همه بدانند عشق هنوز زنده است و عاشق و معشوق همیشه جاودان.