داستان نمادین این کتاب که لحنی شاعرانه دارد با گفت و گوی زنی زیبا که ((جامهای متفاوت دارد)) با کودکی جست و جوگر آغاز میشود .زن از کودک میخواهد که به ساحل دریا برود و در آن جزیرهای را مشاهده کند که دارای معبد عظیم و ناقوسهای بیشمار است .اما کودک هر چه جست و جو میکند, چنین معبدی را نمیبیند و حتی صدای ناقوسی را هم نمیشنود .او پس از چندی با رویاهای کودکانه خویش گمان میبرد که صدای ناقوسهای معبد را شنیده است و از این رو شادمان میشود و دیگر سالهای سال آن ساحل را ترک میگوید .او که اینک به مردی بال غ بدل شده دوباره به کنار ساحل میآید و آن زن را با همان هیئت و زیبایی مشاهده میکند که منتظر او بوده است .زن در این هنگام دفتری به او میدهد و به او میگوید : ((بنویس, یک سلحشور نور نگاه کودک را میزان میداند, زیرا, کودکان قادرند دنیا را [معصومانه] بدون نیش و نوش ببیند, پس, سلحشور هر گاه بخواهد شایستگی و اعتماد یک نفر را بسنجد با نگاه یک کودک به او مینگرد ((.و مرد از او میپرسد :سلحشور نور کیست و او چنین پاسخ میدهد...)) :آن کس که قادر به درک معجزه باشد و به خاطر باورهایش تا پای مرگ بجنگد و ...صدای ناقوسهای فروخفته در دل دریا را بشنود)) ....