در نوشتار حاضر، نگارنده معتقد است که هنوز نمیتوان روانکاوی وجودی به معنای واقعی آن نوشت. این کتاب به طور کلی، نقادی روان شناسی جدید به خصوص اصل 'موجبیت فروید' را مطرح میکند و تحلیل 'سارتر' از این خطاها و نظرات او را برای اصلاح آنها به دست میدهد. او هم چنین مینمایاند که روانکاوی وجودی در چه جهت باید گسترش یابد. 'سارتر' این همه را بر پایهی فهم وجودی خود از بشر و عقیدهی تزلزل ناپذیرش بنیاد میگذارد مبنی بر این که اگر در بشر، چیزی را نگریم که مطالعهی ما از اشکال فرع بشری زندگی، رخصت دیدنش را به ما میدهد یا اگر او را تاحد تعینات طبیعی مکانیکی تنزل بدهیم یا او را به غرایز خاص یا دستههایی از انگیزهها و بازتابها تقسیم کنیم یا به طریق دیگر، منفک از بشر بکوشیم که آزادی قطعی بر مسئولیت فردیاش را مطالعه کنیم، هرگز وجود بشر را به آسانی نمیتوانیم شناخت. بر این اساس، وی نخست خاطرنشان میسازد که اشکال عادی 'تعبیر' که در قسمت اعظم روان شناسی و روان کاوی، نافذ هستند، به طور ساده هرگز چیزی را روشن نمیکنند. نیز معتقد است به این که واقعیت بشر به وسیلهی غایاتی که دنبال میکند خود را مشخص مینماید نه با علل قبلی که به طور فرضی، ادعا شده است. هم چنین تبیین 'اعلی' به وسیلهی 'ادئی' به زبان تطوری مقدور نیست. مسالهی قطعی در فهمیدن بشر این نیست که او در چه صفتهایی با حیوانات، اشتراک دارد، بلکه در آن چیزی است که او را به طور منفرد، به منزلهی وجود بشری، متشکل میکند. اعتقاد دیگر 'سارتر'، آن است که بشر را با توسل به بحث دربارهی محیط نیز نمیتوان بیان کرد. گفتنی است، 'سارتر' در تمام این اظهارات، مانند دیگر روان شناسان طرفدار پدیدارشناسی، بیش از انواع تعبیری آن، خود را در صف طرفداران روان شناسی استدراکی قرار میدهد.