داستان 'خورشید' را دو راوی (زن و شوهری معمار) به تناوب روایت میکنند. آنان که کودکی و جوانی خود را با هم گذراندهاند، اکنون به قلعهی متروکهای سر میزنند که در گذشته خانه اجدادی آنها بوده، اما اینک ویرانهای است که به حال خود رها شده است. داستان این گونه آغاز میشود: 'سالهاست که فقط باد در تالارها و حجرههای این قلعهی متروک پرسه میزند؛ غبارها را میآشوبد، بر در و دیوار لیسه میکشد، به پستوها و زاویههای تاریک سر میزند، و شیون کنان از راهروها و سرسراها میگذرد. دالانهای ناگرفته و سردابهای نمور، روزنها و پنجرههای شکسته، تاقچهها و رفتهای خاک گرفته، مطبخ و قهوهخانهی متروک، هیچ جا از یورش بیامان باد کویری در امان نیست. گویی روح سرگردان آن دختر ایلیاتیست که در زاویههای پیدا و پنهان این قلعهی اربابی پرسه میزند، و بخت گم شدهی خویش را میجوید'. در سرتاسر این داستان، زن و شوهر راوی گویی در جست و جوی 'روح سرگردان آن دختر ایلیاتی' (خورشید) و علت مرگ ناگهانی اویند؛ اما.....