نویسنده در این داستان, خاطرات خود را از کشور چین باز میگوید :ماجرا از این قرار است که در سال 1968, در پی فرمان 'مائو 'مبنی بر تعطیلی دانشگاهها و اعزام دانشآموزان به روستاها برای باز پرورانده شدن, راوی نیز به همراه دوستش 'لوئو 'به یکی از روستاهای دوردست کوهستانی اعزام میشود .در آن جا جز از درسهای علوم پایه که به صنعت و کشاورزی محدود میشد, خبری از سایر درسها نبود و تنها منبع فکری دانشآموزان کتابهای منحصر به این دو رشته بود, در نتیجه از دسترس و خواندن کتابهای دیگر به کلی ممنوع شدند .در آن روستای عقب افتاده, به طور اتفاقی چمدانی در اختیار راوی قرار میگیرد با کتابهایی از بالزاک, ویکتور هوگو, استاندال, فلوبر, رومن رولان, روسو, تولستوی, گوگول, داستایوفسکی, دیکنز, امیلی برونته و دیگران که همین امر زمینهساز تحول عظیمی در راوی و دوستش 'لوئو 'میشود' .لوئو 'به دخترکی روستایی عشق میورزد و کتابها را مخفیانه برای او نیز میخواند و این دخترک ساده دور از فرهنگ را کاملا متحول میسازد .این دخترک خیاط سرانجام به دیار دیگری میرود و هنگام خداحافظی با لوئو این جمله از بالزاک را بر زبان میآورد' :زیبایی زن گنجینهای است که بهایی برایش نمیشود قائل شد .'