دائی فارن
دائی فارن . (اِخ ) (۱) از دوستان کورش بزرگ پادشاه هخامنشی . (ایران باستان ج 1 ص 427).
دائی فارن . (اِخ ) (۱) از دوستان کورش بزرگ پادشاه هخامنشی . (ایران باستان ج 1 ص 427).
دائی قزی . [ ق ِ ] (اِ مرکب ) مرکب از «دائی »، به معنی برادر مادر و«قز»، به معنی دختر (ترکی ) و یاء نسبت ، دختردائی .
دائیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) مؤنث داء. زن بیمار. (منتهی الارب ).
دائیتا. (اِخ ) نام رودی در آریاویچ . (مزدیسنا ص 352). این رودرا بر حسب اقوال مختلفهٔ ارس ، کر، سفیدرود، زرافشان ،و آمودریا (جیحون ) دانسته اند. رجوع به دایتی شود.
دائیزه . [ زَ / زِ ] (اِ) خاله (در لهجه ٔ بختیاری ). خواهر مادر.
دائیلر. [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر واقع در 32هزارگزی شمال شهر ملایر و 9هزارگزی خاور راه شوسه ٔ ملایر به همدان . کوهستانی . معتدل . مالاریائی و دارای 241 تن سکنه . آب آن از قنات و چشمه . محصول آنجا غلات و انگور. شغل اهالی آنجا زراعت . صنایع دستی زنان آن قالیبافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
داب . (ع اِ) کروفر. (از شرفنامه ٔ منیری ). دارات . شأن و شوکت و خودنمائی . (برهان ) :
گر ببینی آنهمه دارات و داب و داروگیر
که به امر شاه و رسم باستان آورده اند.
دأب . [دَ ] (ع اِ) عادت . (منتهی الارب ). خوی . (دهار). خو. (منتهی الارب ). خوی کار. (مهذب الاسماء). || شأن . رسم و عادت . (ناظم الاطباء). آئین . (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث ). کار. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). دَاءَب . (منتهی الارب ). شیمه . دَیدَن .هجیر. شنشنه . روش . (زمخشری ). شیوه : مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود؛ مانند شیوه ٔ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل...
دأب . [ دَ ] (ع مص ) رنج دیدن درکار. (منتهی الارب ). رنج بردن در کاری . کوشش کردن . پیوسته کردن کاری . (زوزنی ). پیوسته کاری کردن بجد و رنجیدن . (تاج المصادر بیهقی ). بحد درگذشتن و رنجانیدن . (زوزنی ). پیوسته کاری کردن . (ترجمان القرآن جرجانی ). || سخت راندن . || دفع کردن . (منتهی الارب ). || پیوسته رفتن . (زوزنی ).
دأب . [ دَ ] (اِخ ) یوم دأب ؛ لعبس علی سعد تمیم . (مجمع الامثال میدانی ). از وقایع و ایام عرب است .
- ابن دأب ؛ عیسی بن یزیدبن بکربن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست . رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیه ٔ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124...
داب المیزان . [ بُل ْ می ] (اِخ ) دهی شش فرسنگ مشرقی فلاحی یادورق قدیم . (فارسنامه ٔ ناصری ص 239).
دابا. (اِ) (هزوارش ، اِ) (۱) پهلوی ، زر (۲) . رجوع به حاشیه برهان قاطع چ معین شود. به لغت زند و پازند زر سرخ و طلا را گویند و به عربی ذهب خوانند. (برهان ).
دابانلو. (اِخ ) دهی جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل . واقع در42 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 32 هزارگزی شوسه ٔ اردبیل به خلخال . کوهستانی و معتدل و دارای 381 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی آنجازراعت و گله داری و صنایع دستی مردم آن فرش بافی و راه آنجا مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
دابهٔ. [ داب ْ ب َ ] (ع اِ) جمنده . (السامی ). گام زننده از حیوان و ستور برنشست و هو الاکثر، و استعمالش بر مذکر نیز آمده . (منتهی الارب ). جنبنده ، مذکر و مؤنث را گویند. ج ، داوب . (مهذب الاسماء). جنبنده و آن شامل هر حیوان شود از ممیز و جز آن ، ذکر و اُنثی . هر حیوان که بر زمین راه رود و غالب اطلاق آن بر چهارپایه شود که به آن سوار شوند یا بار کشند. (غیاث ). حیوانی که بر روی زمین بلغزد و یا با چهار دست و پای برود. گام زننده از حیوان . استر و اس...
دابهٔالارض . [ ب ب َ تُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) حیوان عظیم الجثه که در آخرالزمان پیدا آید و آن علامت نزدیکی قیامت باشد. عفنط. (منتهی الارب ). دابهٔالارض از علامات قیامت است یا نخستین علامت است که کوه صفا منشق شود و از آن برآید به مکه و مردم بسوی منی روان باشندو قیل از طائف یا در سه مکان سه مرتبه برآید و با وی عصای موسی و خاتم سلیمان باشد و مؤمنان را بعصا زند و درروی آنها بنویسد که هذا مؤمن و در روی کافران مهر کند و بنویسد که هذا...
دابهٔالدین .[ داب ْ ب َ تُدْ دی ] (ع اِ مرکب ) دیندار. (دهار).
دابهٔالساعهٔ. [ داب ْ ب َ تُس ْ سا ع َ ] (ع اِ مرکب ) دابهٔ الارض . رجوع به دابهٔالارض شود. (البیان و التبیین ج 3 ص 77).
دابهٔالمسک . [ داب ْ ب َ تُل ْ م ِ ] (ع اِ مرکب ) آهوی ختن . آهوی ختا.
دابر. [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از:دبور. پس رو. (مهذب الاسماء). سپس رو. (منتهی الارب ). دابرهٔ. پشت برکرده . || بازپسین . (ترجمان القرآن جرجانی ). بقیه ٔ چیزی . (غیاث ). || آخر هر چیز. (منتهی الارب ). دم . دنباله ؛ یقال و قطع دابرالقوم الذین ظلموا. || گذشته . ماضی . (اقرب الموارد) : از ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر و سنون دابر. (سندبادنامه ص 250). || اصل . (غیاث ). بیخ . (منتهی ال...
دابر. [ ب َ ] (اِخ ) (۱) بهمن جی نسروانجی .طابع کتاب ِ صد در نثر در بمبئی . (مزدیسنا ص 292).
دابرهٔ. [ ب ِ رَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث دابر. پس رو. پس خود. (مهذب الاسماء). || پس سنب . سپس سم . || آخر ریگ توده . || هزیمت . || بدفالی . || پی پاشنه ٔ مردم . || نوعی از بندهای کشتی . || چیزی که محاذی آخر خرد گاه چاروا افتد. || ناخن که بر بازی ستور برآید. || پنجم انگشت که بر پای مرغان برآید برتر از دیگرها. (منتهی الارب ).
دابره . [ ب ِ رَ / رِ ] (اِ) چراگاه . (یوشع 19:12 و 21:28 و اول تواریخ ایام :72) (قاموس کتاب مقدس ).
دابژه . [ ب ِ ژَ / ژِ ] (اِ) زغن :
نشود بلهوسان عشق حقیقی دمساز
کار شاهین نکند دابژه ٔ کم پرواز