آفتاب

د

د

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

دابشلیم . [ ب ِ ] (اِخ ) نام راجه ٔ هند. مردی بسیار دانا و عادل و قصه های کلیله و دمنه از اوست . (غیاث ). دیب شرم . دیب شلم . دیب سرم . پادشاه هند که بیدپای حکیم هندی کلیله و دمنه را برای او تصنیف کرد. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد، در پادشاهی نوشروان عادل :... از این پس شاه هندوان دابشلیم شطرنج فرستاد و هزار خروار بار که اگر بازی بجای برنیارید همچنان زر و گوهر و ظرایفها که فرستاده بود بدهند بوزرجمهر آن را بگشاد و عوض آن نرد بساخت و به...



دابغ. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از دباغت . پیراینده : و لاشی ٔ دابغ للمعدهٔ مثله (مثل بلیلج ). (ابن البیطار). رب الحصرم دابغللمعدهٔ. (ابن البیطار).



دابغ. [ ب ِ ] (اِخ ) مردی معروف از ربیعه . او را حدیثی است . (از منتهی الارب ).



دابغان . [ ب ِ ] (اِخ ) نام ناحیه ای از توابع ارونق تبریز به آذربایجان . (نزههٔالقلوب مقاله ٔ سوم چ اروپا ص 79). اما صحیح کلمه وایقان است . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ذیل وایقان شود.



دابق . [ ب ِ ] (ع ص ) آنکه بجهت لزوجت کثیفه به دست چسبد مثل دبق .



دابق .[ ب ِ / ب َ ] (اِخ ) دهی نزدیک حلب از اعمال عزاز. میان آن و حلب چهار فرسنگ است و بنزدیک آن چمنی است نزه و پاکیزه که بنومروان هنگام جنگ در سرحد مصیصه بدانجا فرود آمده بودند و گور سلیمان بن عبدالملک نیز بدانجاست . (معجم البلدان ). نام جایی میان حلب و انطاکیه . دهی بحلب و فی الاصل اسم نهر و قد یؤنث فیمنع عن الصرف . (منتهی الارب ). سلیمان بن عبدالملک بروایتی در این ده جان تسلیم کرده است . (مجمل...



دابقه ده . [ ب ِ ق َدِ ] (اِخ ) نام موضعی به گرمرودپی در آمل مازندران .(مازندران و استرآباد رابینو ص 113 بخش انگلیسی ).



دابل . [ ب ِ ] (ع ص ) دِبل ، دابل و دبیل ، مبالغهٔ. (دبل ، بالکسر، سختی و بیفرزندی زن ). (از منتهی الارب ).



دابه . [ داب ْ ب َ ] (اِخ ) نام قصبه ای در حدود جنوبی نوبه بساحل نیل ، کاروانیان که به سودان روند از آنجا رفتن آغازند. (قاموس الاعلام ترکی ).



دابو. (اِخ ) نام ناحیه ای به آمل مازندران (سفرنامه ٔ رابینو بخش انگلیسی ص 40، 112، 113، 116، 155). از بلوکات ناحیه ٔ آمل به مازندران . عده ٔ قری 91. مساحت آن 15 فرسنگ و مرکز آن مرزنگور است . حد شمالی آن دریای خزر و شرقی آ...



دابو. (اِخ ) (ابوالفضل ...) ظهیرالدین مرعشی می نویسد: دونگه در «دابو» (مازندران )اقامتگاه ابوالفضل دابو بوده است . رجوع به سفرنامه ٔرابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 152 ترجمه ٔ آن شود.



دابوان . (اِخ ) (۱) نام خاندان دابویه به مازندران . رجوع به سفرنامه ٔرابینو بخش انگلیسی ص 132 و 134 و 146 و 152 شود.



دابوغ . (اِ) هندوانه . خربزه ٔ هندی . خربز، به معنی هندوانه که آن را تربز گویند. (غیاث ).



دابوغه . [ غ َ ] (اِ) هندوانه . دابوقه .



دابوق . (ع اِ) سریشم که از آن مرغان را شکار کنند. (منتهی الارب ).



دابوقه . [ ق َ / ق ِ ] (اِ) بطیخ هندی . دابوغه .



دابولی .(اِ) پارچه ٔ ظریف از ابریشم و پنبه ٔ بافته که بچند رنگ نماید و در شام بافته شود. (از دزی ج 1 ص 419).



دابونتن . [ ن ِ ت َ ] (هزوارش ، مص ) به زبان زند و پازند، به معنی دادن باشد که مقابل گرفتن است . (از برهان ) (۱) .



دابویه . [ ی َ ] (اِخ ) از پادشاهان سلسله ٔگاوباره و او بر قسمتی از گیلان و طبرستان حکومت داشته است . (40-57 هَ . ق .)، ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان گوید که دابویه و بادوسپان پسران جیل بن جیلانشاه ملقب به گاوباره بودند و این جیل پس از آنکه آذرولاش نایب اکاسره در میدان گوی از اسب در افتاد و بمرد جیل بن جیلانشاه جمله ٔ مال و نعمت برگرفت به سال دابویه . [ ی َ ] (اِخ ) نام جد ابوسعید حسن بن علی بن روزبه فارسی معروف به ابن دابویه است . (سمعانی ).



دابویی . (ص نسبی ) منسوب به دابویه ، جد ابوسعید... معروف به ابن دابویه . (سمعانی ).



دابویی . (اِخ ) نام ناحیه ای از اعمال آمل . (جهانگشای جوینی ج 2 ص 115). ولی ظاهراً همان دابویه (= دابو) است .



دابی . (ص نسبی ) منسوب به داب که نام اجدادی است . (سمعانی ).



داپرزه . [ پ َ زَ / زِ ] (اِ) فراشتروک باشد و آن پرنده ای است که در سقف خانه ها آشیان کند. (برهان ) پرستو. خطاف . دالپوز. دالپوزه . (جهانگیری ). فراشتوک . پرستوک . دالبوزه . دالبوز. دالیوزه . (برهان ).



داپسانگ . (اِخ ) (۱) نام کوهستانی در آسیای مرکزی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله