ايجه آميرزا نجم‌الدين ب خدا اولادش هانادا ايرو بکرش کافت ک من مال زياد دارم دلکرون بشم جناب على برش‌هاپش تبه اشد آميرزا نجم‌الدين اشى کوگا بى‌شاد تو چه وزنى ک من آميرزا نجم‌الدينم بى‌شاد اسم من کوگا ابرى اشاد من تو اشناسم اشاد خدا اولادم هانادى اشاد بوره‌اجى سواد هادن بش هود عيالد برين ک خدا اولاد هادى اولادک خدا هاش دا نظر کرده حرضت امير پنج روش ک گنان مثل وچه پنجما گنا پنجماک گنا مثل و چه پنج سال گنابش کينا درس ورونه بيشا دل بوا بسم‌الله الرحمن الرحيم اشاد ک هومم زونم اشاد خب ک تو جلوزونى پس من اشى کبر درست هادم اشاد خب ک تو نزونى درسم امندى پس من اشن ور اجينيه آخندک ويشتر ولد بو اشادک مرخص هتى بشه سرا تن به بوواشش وات.


ترجمه:

يک ميرزا نجم‌الدين بود خدا فرزندش نمى‌داد يک روز فکر کرد که من مال زياد دارم بروم خدمتت اميرالمؤمنين. پيش او نشسته بود و مى‌گفت: آميرزا نجم‌الدين کجا مى‌روي؟ گفت از کجا مى‌دانى که من آميرزا نجم‌الدين هستم که نامم را مى‌بري. گفت من تو را مى‌شناسم. خدا فرزندم نمى‌دهد گفت بيا يک سيب به تو مى‌دهم خودت و عيالت بخوريد که خدا به شما فرزندى بدهد. خدا يک فرزند دادش که نظر کرده حضرت امير بود فرستادش درس بخواند. به او گفت که بگو بسم‌الله الرحمن الرحيم. او گفت من بلدم. گفت خوب تو از قبل مى‌دانى پس مرا مى‌خواهى چه کنى که درست بدهم. گفت اگر تو نمى‌توانى درسم بدهى مى‌روم پيش يک آخوند ديگر که بيشتر بداند گفت تو مرخصى برو خانه خودتان و به پدرش قضيه را گفت.


اين افسانه روى کاغذ خط‌دار نوشته شده که پس از هر کلمه محلى ترجمه آن آمده ولى در اين متن نوشته محلى و ترجمه تفکيک شده‌اند.