دختر جوانی با مادرش در انتهای كوچه بن بستی زندگی میكنند. روزی دختر از پشت پنجره متوجه مردی میشود كه در ابتدای كوچه با چتر زیر باران ایستاده و به پنجره اتاق او چشم دوخته است. با تكرار این وضع دختر به حضور مرد عادت میكند و پس از آشنائی با مرد به او علاقمند میشود. روزی برادر دختر كه دائم در سفر است به خانه میآید و لحظهای بعد مرد ناشناس هم وارد خانه میشود و میگوید كه مأمور جلب برادر دختر است.