علی پدر پیرش را كه در حاشیه شهر زندگی میكند برای مداوا به بیمارستان بزرگی به شهر میبرد. علی و پدر پیرش در بیمارستان دولتی با آقای سامری آشنا میشوند. سامری كه از مسئولان تهیه خون بیمارستان است علی را وارد كار خرید و فروش خون میكند و برای هر فروشنده خون پنج تومان حق دلالی به علی میپردازد. علی چند روزی با وساطت پرستاری به نام زهرا و اسماعیل راننده بیمارستان با تهیه غذا از بیمارستان و فروختن آن به مستمندانی كه در بیغولهها زندگی میكنند روزگار میگذراند. پدر پیر علی در بیمارستان فوت میكند و اسماعیل نیز موقع به خاك سپردن پیرمرد علی را كه گمان میكند راهی برای ادامه زندگی یافته است بهدلیل بی توجهی نسبت به پدرش در گورستان كتك میزند.