قاسم سیاه، كاری جز علافی و خیابان گردی ندارد. او شبها در پارك و زیر صندلیهای سالن سینما میخوابد و خرج توجیبی اش را از مادرش كه كلفت خانهای اعیانی است میگیرد. او با دختر توریستی در خیابان آشنا میشود كه صبح در مسافرخانهای درجه سه اقامت دارد و صبح روز بعد قرار است به كشورش بازگردد. قاسم دنبال مكان و فرصتی است تا با او تنها باشد، اما موفق نمیشود. به ناچار دختر را به خانهای میبرد كه مادرش كلفت آنجاست. اما دو جوان صاحبخانه قاسم سیاه را میزنند و از خانه بیرون میكنند و با دختر تنها میمانند. وقتی دختر به او ملحق میشود قاسم با احساس حقارت اشك میریزد. صبح روز بعد پلیس قاسم را دستگیر میكند و دختر را به فرودگاه میرساند.