نوجوانی در پی یافتن پدر و مادر و اقوامش به زادگاه خود، كه بیابانی است خشك و بی آب و علف، باز میگردد. او موقعی میرسد كه مردم دسته دسته از باد و خاك و بی آبی میگریزند. پدر و مادر نوجوان نیز خانه و كاشانه را رها كرده گریختهاند. پسرك موقعی كه از یافتن پدر و مادر خود و كوچ بی پایان اهالی زادگاهش خسته شده، كلنگ به دست میگیرد و زمین را میكند، آنقدر كه دریائی از آب فوران میكند.