مردی سوار بر اتومبیل، در جست و جوی کسی است تا بتواند مشکل خود را به کمک او حل کند. ابتدا سربازی را سوار اتومبیلش میکند و پس از جلب رضایت او برای کمک در مقابل دریافت دستمزد، به سوی منطقهای پرت و دورافتاده میرود. در کنار درختی مرد از سرباز میخواهد تا چالهٔ کنار درخت را به خاطر بسپارد، صبح روز بعد به همان جا بیاید و صدایش بزند. اگر مرد پاسخ داد، او را از چاله بیرون بیاورد و در غیر این صورت چاله را با خاکهای کنار آن پر کند. سرباز، از این که در خودکشی مرد به او کمک کند، طفره میرود و میگریزد. مرد به جست و جوی آدم دیگری بر میآید تا به همین شیوه کمکش کند. به سراغ نگهبان افغانی یک دستگاه سنگشکن در معدن شن و ماسه میرود اما نگهبان کار دارد. در عوض، موفق میشود دوست نگهبان را که او نیز جوانی افغانی و طلبه است با خود همراه کند. اما این بار نیز با امتناع طلبه روبهرو میشود که نصیحتش میکند. در جست و جوی آدمی دیگر، به مردی پا به سن گذاشته و کارمند حوزه حیاتوحش بر میخورد که فرزندش به بیماری کمخونی مبتلا است و مشکل مالی دارد. مرد پا به سن گذاشته کمک به او را میپذیرد و پس از به خاطر سپردن محل درخت و چاله، همراهش به محل کارش باز میگردد. در مسیر بازگشت، مرد پا به سن گذاشته که آذری است حرفها و خاطراتی برای او نقل میکند. مرد به تدریج در تصمیمش متزلزل میشود. با این حال شب هنگام در چاله میخوابد اما سرانجام از خودکشی منصرف میشود.