̎منصور̎ که یک فرمانده است به اسارت دشمن در میآید. او موجی است و چیزی از گذشتهٔ خود یاد نمیآورد. قتلی در میان اسرا اتفاق میافتد. اسرا به منصور مظنون هستند، اما او توان دفاع از خویش را ندارد. یکی از اسرا تصمیم به قتل او میگیرد و همسرش که به اسارت درآمده است یک تنه به دفاع از او برمیخیزد.