̎ اکبر̎ در یزد مغازه شیرینی فروشی دارد و از ازدواج به خاطر دردسر بچهدار شدن گریزان است. ̎ اصغر̎ برادر کوچکتر او صاحب یک فرش فروشی و در اصفهان زندگی میکند و عاشق بچه است و پنج تا بچه قد و نیمقد دارد. اصغر به اکبر خبر میدهد که به اصفهان بیاید تا با دختری که برای او انتخاب کردهاند ازدواج کند.