̎مجید̎ جوانی است رزمی کار که به همراه دوستش ̎پوریا ̎ در باشگاه ̎همتی̎ پدر پوریا ورزش میکند. این دو جوان در آستانه ورود به تیم ملی تکنواندوی کشور هستند. مجید به خاطر آروزهای از دست رفتهاش و کسب موفقیتهای بیشتر با مردی به نام ̎مازیار̎ آشنا شده و در کارگاه ریختهگری او مشغول به کار میشود. آشنائی با مازیار اتفاقاتی را در زندگی مجید پیش میآورد و او مرتکب بعضی اعمال خلاف قانون میشود. مجید که از شرایط تازه ناراضی است درصدد جبران بر میآید، اما به موقع نمیتواند راه علاجی پیدا کند. با مرگ مازیار، مجید دستگیر میشود. پوریا و پدرش میکوشند تا او را نجات دهند.