با حمله غافلگیرانه دشمن به یک روستای مرزی، ̎حیدر̎ چوپان نوجوان، تصمیم میگیرد به کمک ̎نازگل̎ که شوهرش در روز عروسی به اسارت دشمن در آمده است، گله اهالی روستا را از میان آتش دشمن عبور دهد و آن را به دشت سرسبزی که وصفش را در قصههای مادربزرگ شنیده بود، برساند