ـ در پراگ قرون وسطا، ستارهشناسی، "خاخام لوو" (اشتاین روک) پیشبینی میکند که موجی برای کشتار قومش در پیش است. او در عین ناامیدی با مدد جستن از سحر، مجسمه گلی غولآسائی بهنام "گولم" (وگنر) را زنده میکند تا جلوی امپراتور ستمکار را بگیرد. در مجلسی ـ در حالیکه خاخام سعی دارد با به تصویر کشیدن مصایب گذشته قومش، جلوی چشم درباریان، آنان را به خود بیاورد... امپراتور بر مظالمش پا میفشارد. معجزهای کاخ را ویران میکند و امپراتور از خاخام میخواهد از فاجعه جلوگیری کند. خاخام، "گولم" را بهکار میگیرد و امپراتور را نجات میدهد. در این بین یک درباری فاسد بهنام "فلورین" (موتل) به "میریام" (سالمونووا)، دختر خاخام، نظر سوء دارد. دستیار خاخام نیز که مهری به "میریام" در دل دارد از فرصت استفاده میکند و "گولم" را به خرابکاری فرا میخواند. سرنخ اوضاع از دست همه خارج میشود و "گولم" علاوه بر کشتن "فلورین"، شهر را نابود میکند. سرانجام "گولم" با روبهروئی با دختربچهای (شرودر) آرام میگیرد. دختربچه ستاره جادوئی روی سینهٔ "گولم" را برمیدارد و او میمیرد.
ـ وگنر با رویکردهای متعددی (سه نسخه) به افسانه "گولم"، همان نقشی را در سینمای اکسپرسیونیستی بازی کرد که ژرژ ملییس در سینمای فرانسه و اصلاً سینمای دنیا بهعهده گرفت؛ یعنی نقشی که جادوی خیال را به واقعیت بدل میکرد. البته خود او هیچگاه نپذیرفت که پیرو سبک اکسپرسیونیسم بوده است. اما قابلیتهای رمزآمیز افسانه به کمک نورپردازیهای رمبرانتگونه داخلی و ال گرکوگونه خارجی (به لطف فیلمبرداری درخشان فرویند)، صحنههای پرجمعیت و طراحیهای خیرهکننده تصنعی (کار هانس پوئل تسیگ)، صحنههای پرجمعیت و طراحیهای خیرهکنندهٔ تصنعی (کار هانس پوئل تسیگ)، کیفیتی اکسپرسیونیستی به فیلم او بخشید؛ هر چند، متأسفانه، با پرداختن به مضامینی حاشیهای، خصوصیات اثری نمونهای را از دست داد. البته بهدلیل ایجاد دنیائی هولناک و دائماً مورد تهدید به یک همگونی داستانی بیچون و چرا با آنچه در دوره قدرت گرفتن نازیها اتفاق میافتاد، دست یافت. وگنر با گولم مخلوقی را آفرید و سپس از بین برد که بعدها در قالب سری فیلمهای "فرانکنستاین" تجدید حیات یافت.